داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم
قسمت اول اینجاست
قسمت دوم اینجاست
قسمت سوم
نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
گوینده آیدا قره گوزلو
درست از همون لحظه ی توافق سه جانبه من ، علیرضا و مهندس کاظمی ، کار پروژه شروع شد. اولین کار برنامه ریزی و زمانبندی برای هرچه بهتر اجرا شدن پروژه است. برای همین من در کمتر از ۴۸ ساعت لیست برنامه ها رو نوشتم و مسئولیت ها ، نیازها و هزینه ها رو تعیین کردم. حالا دیگه وقتشه بریم سراغ بچه ها. اما این بچه ها رو با شرایط اعلام شده از کجا پیدا کنیم؟ برای همین رفتم سراغ گزارشات، تصاویر و مستندهای مرتبط با این موضوع تا مکان ها و افراد مورد نظر رو پیدا کنم.
باورم نمی شد که در کشور ما فقر به اینگونه وسعت داشته باشد. شهرها و روستاهای زیادی را بعنوان فقیر ترین روستاهای ایران معرفی کرده بودند. روستاهایی که آب آشامیدنی لوله کشی ندارند. برق ندارند. و حتی تهیه معاش روزانه برایشان سخت است. متاسفانه جنوب شرقی ایران به نسبت دیگر مناطق این سرزمین از همه لحاظ در مضیقه است. و انگار که فراموش شده است. سیستان و بلوچستان استانیه که باید بیشتر بهش توجه بشه و بیشتر به آن پرداخت. تصمیمم را گرفتم. سیستان و بلوچستان مقصد ماست. از میان چند روستای انتخاب شده با همکاری مهندس و چند تن از دوستان کارشناس مسائل اجتماعی و سیاسی روستای “جوان چاه” را انتخاب کردیم. جوان چاه روستایی کَپَر نشین با کمترین امکانات اولیه زندگی!
با هماهنگی پدر، یک خودروی ون با راننده از یکی از شعبات شرکت در بیرجند به جمع ما اضافه می شد. وسایلمون از طریق باربری ۳ روز جلوتر فرستاده شد و خودمون هم با پرواز تهران – زاهدان عازم مقصد می شدیم. سفر ما به جوان چاه دو مرحله دارد. مرحله اول شناسایی موقعیت و افراد و آماده سازی لوکیشن و تجهیزات . مرحله دوم هم که کار کردن با کودکان و فیلمبرداری از اونهاست.
پنجشنبه ساعت ۶ زمان حرکت ما به سمت جوان چاه است. ساناز، حمیدرضا مشاور تبلیغاتی شرکت، هانیه عکاس و فیلمبردار ، یک خبرنگار و یک دکوراتور همراه من در این سفر هستند. تیممون کامل و خیلی حرفه ایه. امیدوارم بتونم از این پروژه سر بلند بیرون بیام. موفقیت در این کار خیلی برام مهمه. البته که خانواده رو من نظر مثبت دارند. اما این کار می تونه من رو قوی تر و پخته تر نشون بده . از طرفی هم پای آبروی علیرضا در میونه. البته علیرضا با اینکه در سفر هست اما هر روز با من تماس میگیره و لحظه به لحظه برنامه ها رو با هم مرور می کنیم. مشاوره ها و انتقال تجربیاتش خیلی به من کمک کرده. با اینکه با هم در یک رشته و یک کلاس درس خوندیم اما اون به شدت حرفه ای تر از منه و همین باعث شده که از اون سر دنیا مستقیما باهاش تماس بگیرند. رابطه من و علیرضا اولاش اصلا خوب نبود. بنظرم آدم خودخواه و مغروری می اومد. اما از اواسط دانشگاه و مخصوصا بعد از ماجرای فوت خواهرش و کارهای مشترکی که با هم انجام دادیم باعث شد احساس بهتری نسبت بهش داشته باشم. این رابطه انقدر صمیمی شده بود که دخترای دانشگاه به ما لیلی و مجنون می گفتند. اما در حقیقت اینطوری نبود. علیرضا رو نمی دونم .اما من از خودم مطمئنم که تو اون سالها اصلاً به چنین چیزهایی فکر نمی کردم. و دلم نمیخواست زود خودم و ببازم.
شب قبل از حرکت با خانواده شب نشینی نسبتاً طولانی داشتیم. پدر و مادرم نصیحت های لازم رو بهم کردند. کلی هم دلنگرانی داشتند. مثل همیشه. و باز هم تنها شرط رفتن من به سفر این بود که تلفنم در هر لحظه در دسترس باشه . من هم قول دادم که در هر لحظه و هر جایی ارتباطم باهاشون قطع نشه. خدایا برای ی سفر سه روزه چقدر باید جواب پس بدم هاااا !!!! البته حق دارند. این همه زحمت می کشن تا بچه هاشون در آرامش و آسایش باشند و سلامت. سن و سالم نمیشناسه . خانواده ها همیشه نگرانن… بگذریم. وسایلم رو جمع کرده بودم. همه برنامه هام و مجددا چک کردم. با تک تک بچه ها هماهنگ کردم که رأس ساعت فرودگاه مهرآباد باشند. حس عجیبی داشتم. ی چیزی مثل دلشوره و نگرانی . این اولین و مهمترین پروژه کاری بزرگی بود که من مالکش بودم. برای همین دلم نمیخواست کار ضعیفی از آب در بیاد.
آماده خواب می شدم که سامان جان اومد تو اتاقم و گفت یک چیزی یادم رفت بهت بگم. البته که می دونم تو خودت بهش واقفی و رعایت می کنی. اما جانِ بابا! “نکنه سوژه هاتونو طوری انتخاب کنید و یا حرفهایی رو بگید که کشور ایران و مردمش رو فقیر و عقب افتاده جلوه بدین! درسته ما مشکلاتی داریم و فقر هم در جامعه ما وجود داره. اما یک چیزی در ما هست بنام انسانیت . و این حس زیبا ما رو به سمتی میبره که به افراد کم توان و کم بهره کمک کنیم . تا اونها هم بتونن رشد کنن. من از اساس با این پروژه مشکل دارم. نشون دادن فقر آدم ها اصلا خوب نیست. اما چون مربوط به کودکانه و قراره کمک کنن تا این کودکان به سر و سامون برسن می توم بهش امیدوار باشم. ” خیالش رو راحت کردم که به هیچ وجه اجاره نمی دم با شخصیت اون کدوکان معصوم بازی بشه و حتماً مواردی رو که مطرح کرده رو مد نظر قرار میدم. بعد از نوازش پدرونه و شب بخیر جانانه، ازم خداحافظی کرد و رفت. اما صحبتهاش باز هم من رو به فکر واداشت. باید این کار و بدون هیچ اشتباهی پیش ببرم. همین موارد باعث می شد که احساس کنم کار سنگینی بر عهده من گذاشته شده. و موضوع فقط نمایش چند کودک و گفتن آرزوهاشون نیست..
تو همین فکر و خیالا بودم که خوابم برد. ساعت رو گذاشته بودم روی ۵ . اما شاید بیشتر از ده بار از استرس اینکه خواب بمونم بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. نزدیکای ساعت ۵ دوباره از خواب پریدم. دیگه خواب فایده نداره. سریع تر حاضر شدم که ساناز زیاد معطل من نمونه. آخه نامزد ساناز قرار بود ما رو تا فرودگاه ببره. برای همین به محض اینکه اومدن، بهشون ملحق شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. فاصله تا فرودگاه هم مثل همیشه به کَل کَلِ ساناز و عرشیا گذشت. این دوتا واقعاً متعجبم می کنن. اصلاً رفتارشون به زن و شوهر ها نمیخوره. انگار بیشتر دو تا دوست و رفیق قدیمی ان. هر دوتاشون شوخ و اهل مسخره بازی.منم بین این دوتا گاهی انقدر می خندم که اشکم در میاد.
بالاخره رسیدیم فرودگاه و کم کم بچه ها آمدند. خدا رو شکر همه چیز مرتبه و تیم با انگیزه بالا آمادست برای سفر به جوان چاهِ زاهدان. به قول ساناز، پروژه هفتصد هزار دلاری ، آماده باش. ما داریم میایم ….
ادامه دارد …