روایت داستانی تنهاییم – بخش اول
بخش اول
حوالی ساعت ۱۰ شب بود که با صدای زنگ در، به خودم اومدم. از وقتی برگشتم خونه، از شدت ناراحتی کپیدم تو اتاقم و بیرون نرفتم. دلم میخواست زمان متوقف بشه. دلم میخواست همه چیز از یادم بره. اما مگه میشه؟ مگه میگذارند!
زنگ که زده شد، یلدا در رو باز کرده بود و با شنیدن صداش که بلند داد میزد امیر مهدی، امیر مهدی بیا دم دره. چیکار کردی؟ این چرا باز اومده در خونه؟ مگه نگفتی …. به خودم اومدم. یک هو سرتا پام به لرزه افتاد. ترس وجودم رو گرفته بود. نزولخور حرومزاده اومده جلوی در. خدایا چیکار کنم؟ این پولش رو میخواد. ساعت ۴ که زنگ زد و تهدیدم کرد، فکر نمیکردم پاشه بیاد واقعاً!. بعنی ۶ ساعت از اون تماس گذشته؟ من چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا چرا؟
کار از کار گذشته بود و ماجرا از یک بدهی ساده گذشته بود. نمی تونستم به هیچ وجه پولش رو پس بدم و از طرفی به خاطر آزارها و توهین هاش ازش متنفر بودم. می دونستم با رفتنم به جلوی در حتماً خون به پا میشه.آررره! اگر خونی هم به پا بشه، خون من بدبخته دیگه. تو خودت چی دیدی بیعرضه که می خوای خون هم به پا کنی؟! بهترین راه پیچیدنه، البته که کورسوی امیدی نیست. اما اگر این سری رو قِسِر در بریم شاید فرجی شد.
تا اومدم به یلدا بگم برو بگو نیستش. اصلاً چرا جواب دادی و در رو باز کردی؟ دیدم صنوبری شارلاتان جلوی در واحد داره به من نگاه میکنه و نفس نفس میزنه. چیکار باید میکردم؟ حتماً خون به پا خواهد شد، اما نه جلوی در، بلکه همین جا وسط پذیرایی! از چشماش خون میبارید. چیکار کنم؟ چی باید بهش بگم؟ اصلاً چجوری بهش بگم که از پول خبری نیست. کاش حداقل یکم پول ردیف میکردم. صداش و میخوابوندم تا برای بقیه پولش یک فکری بکنم. اما از کجا؟
نمیدونم چرا تو اون لحظه دلم میخواست از حرفهایی که تو این چند ماه بهش زده بودم تاثیر گرفته باشه و شرخری و گذاشته باشه کنار. خداکنه اصلاً برای یک کار دیگه اومده باشه! چه میدونم؟ مثلاً گوشیش خراب شده باشه و بخواد درستش کنم! دلم میخواست قبل از اینکه من چیزی بگم به حرف بیاد و بگه اومدم بهت بگم وقت داری تا پولم و بدی. عجله نکن داداش! کاش قبل اینکه من بخوام چیزی بگم، اون خودش اینا رو بگه! که گفت. گفت آقا امیر مهدی قربون خدا برم. نمی دونی چه اتفاقی افتاد برام؟ یکی دو ساعت قبل از خونه زنگ زدن که بچم از پلهها افتاده. گفتن مُرده. تا من رفتم بیمارستان هزار بار مُردم و زنده شدم. تو راه کلّی به خودم لعنت فرستادم. گفتم دیدی آخرش آه مَردم دامنت و گرفت صنوبری! توبه کردم. با چشم گریون از خدا خواستم از گناهام بگذره و بچّم و بهم برگردونه. آقا امیرعلی، به خدا گفتم آدم میشم. میگذارم کنار. تو فقط پسرم و ازم نگیر.
رسیدم بیمارستان دیدم اورژانس شلوغه. قیامتِ آقا، قیامت. صدای شیون و ناله زنم و دختر بزرگم و میشنیدم، اما تو جمعیت پیداشون نمیکردم. گفتم تمومه دیگه. به زحمت از بین جمعیت رد شدم و در همین حین میشنیدم مردم میگفتن کار خدا رو ببین. معجزه شده. حتماً خدا به دل پدر و مادرش نگاه کرده. نمیفهمیدم چی میگن. جلوتر که رفتم دیدم دور یک تخت خیلی شلوغه. به یکی از پرستارا گفتم خانم من صنوبریام. پسرم از پله افتاده، گفتن آوردنش اینجا. پسرم خانم. پسرم کجاست؟ پرستاره لبخندی زد و گفت آقا شما پدرشی؟ بیا ببین پسرتُ . ما همه نا امید شده بودیم. پسرت رفته بود. اما ی معجزه شد و پسرت بعد از ۵ دقیقه دوباره برگشت. برو، برو اون تخت که شلوغه تخت پسرته.
باورم نمیشد. خدایا چی میبینم. رفتم جلو دیدم پسرم با سر شکسته و خونی ولی زنده داره میخنده و با مامانش حرف میزنه. پریدم تو بقلش و کلی گریه کردم. گفتم بابا بمیره برات پسرم. چرا اینطوری شدی عزیزم؟ کسی هُلت داد؟ خدایا شکرت. خدایا من از تو دارمش… که پسرم یک دفعه با شنیدن اسم خدا لبهاش و نزدیک گوشم آورد و گفت بابا! خدا من و برگردوند. گفت به بابات بگو این یک تلنگر بود برات که غرورت بشکنه. که از آزار آدمای بی گناه دست برداری! خدا گفته اگر میخوای توبهات رو قبول کنم، امروز دل یک نفر رو بَد شکوندی. برو ازش حلالیت بگیر. من به عهدم وفا کردم. تو هم توبه کن و عهدت رو به جا بیار…
و از چارچوب در اومد به سمت من و به سمت دستم خم شد. انگار می خواست دستم رو ببوسه و حلالیت بگیره. متعجب بودم. بی اونکه حرف برنم فقط نگاهش میکردم و گوش میدادم. دستم و گرفت و کشید. تا اومدم جلوی دستبوسیش و بگیرم و بگم آقا صنوبری این کارا چیه داداش، من کی باشم که حلالت کنم. من بهت بدهکارم می دونم. به خدا پولت و می دم… که نفهمیدم چی شد و یک آن شَتَرَق…! سنگینی دستش رو روی صورتم احساس کردم. طوری که برق از چشمام پرید. به خودم اومدم دیدم داره فحش میده و میگه مرتیکه لالی؟ نمیخوای پول من و بدی؟ دو ساعته دارم باهات خرف میزنم. اوسکول گیر اوردی؟ آدمت می کنم عوضی!!
اینجا بود که به خودم اومدم و فهمیدم دلم میخواسته این اتفاق بیفته. دلم میخواست مثل فیلما آدم بدا سرشون به سنگ بخوره. تقصیر منم نیست. انقدر که تو این تلویزیون وامونده از این فیلما و سریالهای رحمان – رحیمی دیدیم، باورمون شده آخرش قراره اتفاق خوبه بیفته. مظلوم به حقش میرسه. ظالم یا از بین میره و یا توبه می کنه و سر به راه می شه. آره آخرش باید اینطوری میشد. اما نشد که هیچ، بدترم شد. چون بعد از چکی که زد و مُشتی که وسط سینم کوبید، به سمت دیوار هلم داد، بعد با صدای بلند داد زد، سرکار بیا تو دیگه! پَ چرا نمیای؟ میخوای خودم ببرمش تا کلانتری؟! اینجا همون جای بدشه. حکم جلبم رو ۳ روزه گرفته بود. اما صداش و در نیاورده بود تا شاید به پولش برسه.بنده خدا! سه روز چیه؟ بگو ۳۰ روز دیگه. از کجا میخواستم پول و جور کنم و بدم که شرش کم شه. مأموره اومد داخل و ی چیزایی گفت که نفهمیدم. فقط وقتی گفت دستات و بیار جلو، بیاختیار دو دستم رو به علامت تسلیم بردم سمتش و دستبند و زد به دستم…
و یلدا، آخ یلدای من. در تمام این مدت بیچاره یلدا یک گوشه پذیرایی ایستاده بود و فقط نگاه میکرد. فقط نگاه میکرد و اشک میریخت. فقط نگاه میکرد و از ترس میلرزید. فقط نگاه میکرد و … . آخ یلدا جانم. نشد. بِبَخش. نشد آنچه که آن روزها در حیاط دانشگاه وقتی داشتم مخت رو میزدم برایت تعریف میکردم. نشد به اون وعدهها، به اون قولها، به اون آروزها و رویاها وعده عمل بپوشونم. تو همه جوره پای من بودی و موندی. تو همه جوره پای من بودی و ایستادی. درست مثل همین حالا که دستبند به دست دارند می برندم، ایستادی و فقط نگاه میکنی. فقط نگاه می کنی و اشک میریزی. فقط نگاه میکنی و از ترس میلرزی. به خودت بیا دختر! من رو بازداشت کردن، دارن می بَرَن.نمی خوای هیچ کاری بکنی؟ حداقل التماسش کن، حداقل یکم این اشکها رو خرج نجات من بدبخت بکن و برو جلوش بهش بگو صنوبری بهمون وقت بده. پولت رو میدیم. چه میدونم، یک کاری بکن دیگه! اَه …
حقیقتش، یلدایی که من میشناختم، حتماً همین کار رو میکرد. حتماً پشتم در میاومد. حتماً هرطوری شده اون مرتیکه نزولخور رو راضی میکرد که حداقل امشب من رو بازداشت نکنن. تا صبح خدا بزرگه. فرصت میگرفت که از اینور و اونور ی پولی جور میکردیم و بهش میدادیم. حتماً اون موقع که اون بیشرف دست روی من بلند کرد، فریاد میزد و می گفت دستت بشکنه! چرا میزنیش؟ آره! یلدایی که من میشناختم حتماً همه این کارها رو میکرد. اما مسأله اینه که انگار من این یلدا رو نمیشناسم. این یلدا کجا، اون یلدا که به خاطرش … بگذریم. این یلدا فقط نگاه میکنه و اشک میریزه. فقط نگاه میکنه و از ترس میلرزه. فقط نگاه می کنه. فقط نگاه میکنه. حرف نمیزنه. سکوت، سکوت، سکوت…
من رو که بازداشت کردن اون هم بدون هیچ مقاومتی. یعنی اصلاً نه روش رو داشتم و نه حس چنین کاری رو. بدهکاری ام که اصل بدهی رو که نداده هیچ، ۲ برابر اصلش باید پول زور برگردونم. ولی خُب شعورم خوب چیزیه! حتی اجازه ندادن لباسم رو عوض کنم. دارن من رو میبرن. خدا کنه کسی از همسایه ها در راهپله یا آسانسور باشه و من و تو این وضع ببینه، برعکسِ شرایط معمول! خدا کنه ببینه و به یکی از نزدیکانم خبر بده. لحظه آخری برگشتم سمت یلدا و بهش گفتم در و ببند. قاعدتاً باید ی چیزای دیگه میگفتم. باید بهش میگفتم سریع به داداشم میثم زنگ بزن. قربونت برم، غصه نخوریها ! چیزی نیست. درست میشه. تو هم اینجا نمون. برو خونه مامان-بابات. و با دیدن اشکاش و ترساش باید بهش میگفتم یلدا جانم! چیزی نشده که خانمم! گریه نکنیها! نترسیها! چیزی نیست. خدا بزرگه و درست میشه. بله! خدا واقعاً بزرگه. اما نه، قرار نیست چیزی درست بشه. پس، یلدا جانم همونطور که داری نگاه میکنی، اشک میریزی و از ترس میلرزی، فقط میتونم به خدا بسپارمت. چون من و تو کسی رو نداریم و هر دو تنهاییم!
از یلدا جدا شدم. از خونه اومدم بیرون. تو آسانسور، راه پله ها، پارکینگ و حتی جلوی درِ ساختمون هم هیچکس نبود. نبود و ندید. نبود و ندید که شاید بخواد به کسی خبر بده. کسی که، حقیقتش ما بعد از اون مشکل بزرگ و بدهی هایی که داریم کسی دور و برمون نمونده. گرفتار که باشی همه دورت خط میکشن. بدبخت که باشی همه دورت خط میکشن. بدهکار که باشی همه دورت خط میکشن. به خودت که میای میبینی اصلا دیگه تو لیستشون نیستی که بخوان دورت خط بکشن. تو لیستشون نیستی. تو کانتکت موبایلشون هم نیستی. اولاش شاید اسمت تو جلسهها و دورهمیهاشون بارها شنیده بشه. سوژه بحثاشون بشی. ازت به عنوان یک لوزر نام ببرن، شایدم برات در ظاهر دلسوزی هم بکنن، اما ته دلشون از زمین خوردنت خوشالن. بازیشون که با داستانت و بدبختیهات تموم شد، فراموشت میکنن و حتی دیگه تو ذهنشون هم نیستی. ی جور نیستی که انگار از اول نبودی.
به نظرم ولش کنید. ذهنتون رو درگیرش نکنید. میثم، برادرم رو میگم. اگه یکی از همسایهها می دید، یا حتی اگه یلدا، که بخوان به میثم زنگ بزنن؛ به فرض که تلفنش رو جواب می داد و ایران بود … اصلاً چرا باید بقیهاش رو بگم. همینکه بدونید این دستبند که به دستم خورده، این بدهکاری و نزول ۳ برابری که به خاطرش با یک شارلاتان درگیر شدم، برای دادن پول میثم بوده. برادرم! برادری که برادرش رو، تنها بازمانده خانواده کوچیک اما پرمهرش رو به یک زن ترجیح داد. چرا من از صنوبری بدم میاد؟ چرا ازش بدم میاد وقتی برادر تنی خودم به من وقت نداد تا چکم رو پاس کنم؟ برادری که تهدیدم کرد و دقیقاً عین همین کار و باهام کرد. حکم جلب! پلیس، دستبند، بازداشتگاه… فقط تفاوتش در این بود که اون از جلوی مغازم من رو برد، صنوبری از توی خونه. بین این دو تا هیچ فرقی نیست. هرچند صنوبری هزار بار بهتر از برادرِ خودمه. این روزا انگار هرکاری رو که میشد فقط از غریبه توقع داشتهباشی، حتماً برادرت باهات میکنه.
چقدر این دستبند رو سفت بستی جناب سروان! خدا خیرت بده، یِکَم شُلش کن…
خندید و گفت من این رو برات شُل میکنم. قیافت ولی خیلی خسته و داغونه. خیلی پریشونی. با این رقمی که بدهکاری و بعیدم میدونم بتونی پاس کنی، خودت و اذیت نکن و تو هم یِکَم شُلش کن ….
{ادامه دارد، شاید …}
مهدی سوری
نظرات (0)
در حال بارگذاری نظرات...