شعری از سایه: …در این دام مرگ، باز صید تازه ای را می برند
بوسه ؛ شعری به یاد ماندنی از هوشگ ابتهاج
گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش: آن گه که از هم بگسلد
خنده تلخی به لب آورد و گفت:
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره بر این امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش: بنگر! در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی است ژرف
ای دریغا شب روان کز نیمه راه
میکشد افسون شب در خوابشان
گفتمش: فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت:اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
گفتمش: اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت: ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
خوش ترین لبخند چیست؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت: لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا برخاستم
بوسیدمش
نظرات بسته شده است.