داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم

داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
قسمت اول اینجاست
قسمت دوم اینجاست
قسمت سوم اینجاست
قسمت چهارم
نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
گوینده آیدا قره گوزلو
پادکست:

به محض رسیدن به زاهدان ، بچه ها برای استراحت راهی هتل شدند. من به همراه ساناز برای هماهنگی و کارهای اداری راهی شدیم. تا بحال به زاهدان سفر نکرده بودم. اما مردم خونگرم و سبک زندگی محلیش توجهم رو جلب کرده بود. خطه سیستان و بلوچستان بنا به دلایلی فراموش شده و کمتر ازش حرفی به میون می یاد. بقول ساناز همه از سیستان چابهار و میشناسن و مواد مخدر!
بعد از انجام هماهنگی ها به هتل رفتیم. ظهر شده بود. نهار رو با بچه ها خوردیم و بدون معطلی رفتیم سراغ کار. برنامه ها از قبل مشخص بود. برای همین ۲ تا تیم شدیم. که وقتی وارد روستا شدیم گروه اول دنبال لوکیشن ها و راه اندازی تجهیزات باشه و گروه دوم با خانواده ها صحبت کنه و بچه ها رو پیدا کنه. متحد و همدل به دل جاده زدیم و در راه بیشتر و بیشتر حرف زدیم. خدا رو شکر بچه ها همه دنبال گرفتن بهترین نتیجه از این کار بودند. و براشون جدی بود. همین موضوع من رو خوشحال می کرد که با یک تیم قوی وخلاق و صد البته مسئولیت پذیر راهی شدم.
وارد روستا که شدیم همگی ماتمان برد. اینجا با تصوراتی که از یک روستا همیشه در ذهن آدم شکل میگیره خیلی فرق داشت. ساناز اهی کشید و گفت خدایا اینجا دیگه کجاست. چادرها و کپرهای کوچک ، خانه های کاهگلی و مخروبه. تا چشم کار می کرد بیابان بود و گرما . هیچ کدوممون فکر نمی کردیم اول کاری با چنین منظره ای روبرو بشیم. برای مدتی فقط نظاره گر بودیم و گاهی کسی چیزی می گفت. شاید بچه ها به این فکر می کردند اینجا آمدن اشتباه است. اینجا هیچ چیز ندارد. همه رو جمع کردم و گفتم ببنید اینجا خود فقره. ته یک زندگی سخت و طاقت فرسا. اما این چیزی که مردم اینجا رو هنوز زنده نگه داشته ظاهر خشک و هوای گرمش نیست. در دل هریک از اهالی این روستا حتماً چیزی به نام امید زندست که زندگی هنوز هم وسط این بیابون جریان داره. و من و شما دنبال این امید و آروز تو دل بچه های این روستا هستیم. که بتونیم کمکشون کنیم زندگیشون رو تغییر بدن. من، شما فقط یک هدف داریم . و اون کمک به یک هموطنمون برای زندگی بهتره. باید قوی باشیم. بخاطر بچه های این روستا باید قوی باشیم. ما میتونستیم تو دفتر شرکت بنشینیم و چندتا بچه از طریق دوست و آشنا پیدا کنیم. باهاشون کار کنیم و ببریم تو روستاهای اطراف تهران فیلممون رو بسازیم و خلاص. اما اگر من اینجام ، اگر از شماها دعوت کردم که در این شرایط سخت اینجا کنار من باشین فقط بخاطر یکی دوتا از این بچه هاییه که نمی دونم کی ان و الان کجای این روستا منتظرن تا دستمون به سمت اونها دراز بشه.که شاید یک روز بیاد بتونن ی کودکی معمولی داشته باشند. درست مثل من و شما. و به خدا که این چیز زیادی نیست…
بعض گلومو گرفته بود. اما یاد گرفته بودم خودم رو کنترل کنم.اجازه ندادم اول کاری از هدفمون دور بشیم. برای همین بعد از حرفهای من کار شروع شد. قرار بود من و مسعود دنبال بچه ها بگردیم. با خونواده هاشون صحبت کنیم و اگر موردی بود و خانوادش رضایت داشت برای فیلمبرداری امادش کنیم.
روستا انقدری جمعیت نداشت.برای همین پیدا کردن چندتا بچه کار سختی نبود. با بزرگای روستا که صحبت می کردیم گله مند بودند. ازمشکلات می گفتند. از نداشتن امکانات و اینکه توجهی بهشون نمیشه. زندگی سختی دارند . اما توکلشون به خداست و امیدوارند به عنایت خداوند.اینجا پسربچه ها وقتی بزرگ می شن برای کار به شهرهای اطراف می رن و نمی مونند. دخترها رو هم زود شوهر می دن. و اکثرا ازدواج ها فامیلی و قومیه.از اوضاع درس و مدرسه پرسیدم. گفتند سواد بچه ها در حد ابتدایی و تا کلاس چهارم و پنجمه. مدرسه که اینجا نداریم. اما بعضی وقتها معلم میاد و با بچه ها کار می کنه و میره.گاهی ماهها میگذره و بچه ها هیچ معلمی ندارند. اینها رو پدری گفت که دخترش رو بتازگی از دست داده بود. می گفت اگر سامان داشتیم و درس میخواندیم شاید می فهمیدیم و درک می کردیم.بنده خدا دخترش مشکل روحی داشته و یک شب کپر رو ترک می کنه و دیگه برنمیگرده. چند ماه بعد جنازه دخترش رو در یکی از شهرهای اطراف پیدا می کنند.
انقدر درد زیاده که نمی دونم بچه هایی که قراره انتخاب کنیم چه آرزویی می تونن داشته باشن؟ برادر و خواهر من چه فرقی با این بچه ها دارند؟ مگه ما هم میهن نیستیم؟ مگه در یک کشور زندگی نمی کنیم؟ مگر یک قانون، یک رئیس جمهور و یک مجلس بیشتر وجود داره که شمال تا جنوب این کشور مثل زمین تا آسمان اختلاف داره باهم؟ هنوز این بچه ها رو پیدا نکردم. و هنوز یک فریم فیلم نگرفتم. اما احساس می کنم باختم. اگر نتونم بچه ها رو به آرزوشون برسونم چی؟ وای خدا! چقدر احمقم من. تا همین یک ساعت پیش به فکر معروف شدن و بدست اوردن پول و شهرت بودم. اما تا رسیدم به اینجا همه چی به یکباره عوض شد. هنوز از حرفهایی که به بچه ها ورودی روستا زدم چیزی نگذشته. اونها رو آماده کار کردم. خودم کم اوردم. چیکار باید میکردم؟ کاش بشه زنگ بزنم به علیرضا و همه چیز و کنسل کنم و برگردم خونه. وای خدا. الان فقط مامان شیما رو میخوام که آرومم کنه. امونش ندادم. از مسعود جدا شدم. به مامان شیما زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت بغضم ترکید. همه چی رو بهش گفتم. و مثل همیشه گفت می دونستم ی جای کارت می لنگه و باز میای سراغم. خیلی حرف زدیم. بقدری مادرانه اما منطقی راهنمایی می کنه که اگر هیچ امیدی نداشته باشی در لحظه با انگیزه ترین آدم دنیا میشی. یک جمله مهم گفت و اون این بود که تو هرچقدر هم که دلت بخواد کمک کنی، توانت محدوده و تنهایی نمی تونی بار به این بزرگی رو به دوش بکشی. پرنیان! می دونی نمی تونی برای همه این بچه ها کاری بکنی. اما من با کمک خودت اگر بچه های پروژت قبول نشدند و یا هرکسی که فکر می کنی باید حمایتش بکنی رو تا جایی که در توانم باشه حمایت می کنم. با قدرت برو جلو و کارت رو تموم کن. حتی اگر یک نفر هم از پروژه شما انتخاب نشد من به همون میزانی که اون شرکت تعهد کرده برای همه بچه های پروژت ازشون تا زمان تحصیل و ازدواج حمایت می کنم. مسلماٌ رو کمک سامان هم می تونیم حساب باز کنیم.این کار دو تا کارفرما داره در نهایت هرکی رو انتخاب کنی حمایت می شه. پس لوس بازی رو بگذار کنار و برو بچه هایی که منتظرتن رو پیدا کن.
حرفهای مامان شیما بقدری روم اثر گذاشت که بعد از قطع تماس شدم همون پرنیان روز قبل. اما سمت مسعود که رفتم دیدم نزدیک به ۲۰ نفر دختر و پسر کوچولو دورش رو گرفتن. انگار همه خبردار شده بودن چه خبره. مسعود تا من و دید دستاش برد بالا و به من اشاره کرد و گفت من که گفتم هیچ کارم. رئیس این خانومه است. برین از اون بخواین هرچی میخواین. باورم نمی شد. انگار که من چشمه آب بودم و بچه ها تشنه ی آب. به سمتم هجوم اوردن و دورم و گرفتن. نمی دونم کی گفته بود بهشون میخوان تو فیلم بازی کنن. دست من و گرفته بودن و هی میخواستن که اونا رو انتخاب کنم. خاله خاله از دهنشون نمی افتاد. فقط میخواستن انتخاب بشن. منم مونده بودم چیکار کنم. میگفتم جان خاله. چشم دخترم. چشم پسر گلم. نمی گذاشتن حرف بزنم. گریه ام گرفته بود. خدایا این چیه که برای من خواستی؟ من وسط این همه بچه چیکار می کنم؟ با هر سختی بود آرومشون کردم. براشون کلی حرفای قشنگ زدم. چشماشون برق می زد از خوشحالی. از امید و از آرزوی بازی در این فیلم. البته برای جلوگیری از سو استفاده از بچه ها ما این قرار و گذاشته بودیم که هیچ کس از موضوع واقعی فیلم و مسائل مادی و اعتباری که به بچه ها داده میشه صحبتی به میون نیاره. ساخت فیلم برای کودکان پوششی بود برای کارمون و حضور الانمون هم فقط برای تست و انتخاب بازیگره!
به هر روشی که می شد بچه ها رو آروم کردم . کمی باهاشون حرف زدم. چقدر نازنین بودن. چقدر فرشته و معصومن خدا! یکیشون با اون چشمای قشنگش فقط به صورت من زل زده بود. ازش پرسیدم خاله اسمت چیه؟ گفت سمانه. یکم دلبری کرد و گفت خاله ی چیزی بگم ؟ گفتم بگو عزیزم. گفت خاله شما خیلی خوشگلی . مث بازیگرا میمونی تو فیلما . خندیدن و گفتم نه بابا خاله. مگه از شماها خوشگلترم رو زمین داریم؟ با گفتن این حرف انگار دنیا رو بهشون داده باشی. از فرط خوشحالی و ذوق نمی دونستن چیکار کنند. همینطوری که برام حرف می زدن و از خودشون و روستاشون می گفتن رفتیم سراغ محل فیلمبرداری. ساناز و مابقی اعضای تیم کارشون رو به اتمام بود. از دیدن من با اون همه بچه های قد و نیم قد تعجب کرده بود . اومد جلو و گفت خاله خاله قرار بود ۴-۵ تا باشن. چی شد کل روستا رو آوردی که؟ گفتم ماجرا داره . حالا بت می گم. ی نگاهی به من کرد و گفت اوه اوه چشاشو. یک ساعت کنارت نبودما.رفتی با ۲۰ تا بچه برگشتی. چشاتم که کاسه خونه. چیه؟ بابای بچه ها کتکت زده؟ و زد زیر خنده.
گفتم ساناز اصن خوب نیستم. شب برات میگم همه رو ولی اینو بدون که بد خرابم .زد رو شونم و گفت حاجی باکت نباشه. خودم می سازمت ….
تصمیمم رو گرفته بودم. حالا که خدا من و کشونده تا اینجا و خواسته که صدای این بچه ها شنیده بشه. من کی باشم که بخوام بینشون انتخاب کنم. از همه بچه ها فیلم میگیریم. برمیگردم تهران با نظر جمعی، اوناییکه برای پروژه مناسب بودن و انتخاب می کنیم. مابقی رو هم خدا بزرگه با کمک مامان شیمام ازشون حمایت می کنیم. مسعود رو صدا کردم. گفتم ببین من همین اولش داغون شدم با دیدن این بچه ها. تو خبرنگاری.از این چیزا زیاد دیدی.یکم باهاشون صحبت کن. توجیحشون کن و فرم رضایت نامه ها رو بده به همشون. بگو فردا امضا شده ساعت ۱۰ صبح همین جا باشن. تعجب کرد و گفت همه؟ گفتم همه. داستان عوض شد. برگشتنی میگم. قبول کرد و داشت می رفت با لحن طعنه آمیزی گفت خبرنگارم. سنگدل و خونسرد که نیستم. دیدم حالت و . منم با وجود این همه گزارش و خبر امروز بهتم زد از وضعیت زندگی مردم اینجا. اگر گریه نمی کنم واسه اینکه افت داره واسه ی مرد جلو خانوما گریه کنه. نگاش کردم و گفتم فردا مبینمت آقا مسعود وقتی داری با بچه ها مصاحبه می کنی.
اون رفت و من انگار می دونستم فردا قراره دوباره پای روضه آرزوهای این بچه های معصوم و پاک اشک ها ریخته بشه ….
 
ادامه دارد…

نظرات بسته شده است.