طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

صدای تق تق پاشنه های کفشش آزارم می داد. مدام از این طرف اتاق به اون طرف می رفت. و زیر لب غر می زد. کلافم کرده بود . گفتم چیکار می کنی؟ چی میخوای بگو من بت بگم کجاست. صداش انگار از توی آشپرخونه می اومد. خنده کنان گفت تو؟ تو میخوای بگی چی کجاست؟ گفتم درسته چشمام جایی رو نمی بینه. اما چیزی نیست که ندونم جاش کجاست. نیش خندی زدم و گفتم مثلاً زن این خونه تو بودی. اما من بیشتر از تو اینجا بودم. هیچوقت نفهمیدی جای وسایل کجاست. نبایدم می فهمیدی.اصلاً مگر خونه هم بودی؟ همینطور داشتم گلایه می کردم که احساس کردم روبروم ایستاده و بهم خیره شده. گفت باشه بابا آدم خوبه این زندگی تو بودی. دیگه نمیخواد اعصابت رو خورد کنی. می بینی که . دارم وسایلم رو جمع می کنم و برای همیشه از این خونه می رم. نفس راحت بکش. بشین و از زندگیت بدون من لذت ببر..

طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

خیلی دلم میخواست چشمام می دیدن. می تونستم ببینمش. ببینم خوشحاله یا ناراحت. از صداش نمی شد بفهمی چه حالی داره. ولی معلوم بود کلافه است. چرا باید ناراحت باشه. مسلماً خوشحاله. از دست من و غر زدنای من خلاص میشه. بقول خودش زندگی با من مثل جهنمه براش. باشه. بره. بره تو بهشت زندگی کنه با اون معشوقه عوضیش! حتماً الان پایین منتظر وایساده خانم با وسایلش بره و با هم برن سر خونه زندگی جدیدشون. برای همینم اصرار داشت موقعی که میاد وسایلش رو ببره من خونه نباشم. کلافگی الانشم برای همینه که طرف نتونسته بیاد بالا کمکش کنه . خیلی ساده بودم من. خیلی اشتباه کردم. همه گفتن این دختربه درد زندگی نمی خوره. نگذاشت کارای طلاق تموم بشه بعد اون ذات کثیفش رو نشون بده. برداشته پسره ی بی ناموس رو با خودش اورده بود دادگاه! عجب آدمایی پیدا می شن. ناموس دزد عوضی. اگر چشمام می دید و قیافه لجنت رو دیده بودم. هرجا به پستم می خوردی خفت می کردم. شانس آوردین که کور شدم. وگرنه عشق کثیفتون رو به خون می کشیدم…

نیم ساعتی در حال جمع کردن بود و انگار کارش تموم شده بود. اومد جلوم نشست و گفت حبیب، من خیلی تلاش کردم که کار به اینجا نرسه. ولی انگار قسمت اینه. خودتم می دونی که خیلی تلاش کردیم و نشد. مشاوره، توصیه و صبر هم جواب نداد.اما با این حال من آخرین روز تو دادگاه هم بهت گفتم برام مهم نیست که نظرت چیه در مورد من. چی فکر می کنی. اگر تو بخوای می مونم. تحت هر شرایطی و با نظرت می مونم. می مونم تا زندگیمون خراب نشه. اما تو اصرار به جدایی داری انگار. الانم دارم وسایلام و می برم. بازم بهت می گم . باشه. من و نمیخوای. ازم خسته شدی. قبول. حداقل بگذار تا وقتی عمل چشمات و انجام میدی و بیناییت بر میگرده کنارت باشم. فرض کن پرستارم. نه. اصلاً دوستتم.

خندیدم و گفتم سارا بخوای نخوای زنی. همه زنها موقع طلاق احساساتی میشن . اما بعدش زود فراموش می کنن. ما با هم این تصمبم رو گرفتیم. البته که اولش تو اصرار کردی. ولی بعدش نمی دونم چرا پشیمون شدی. ولی بهتره بری. من نه به کمک تو و نه به دلسوزی هیچکسی احتیاج ندارم. میخوام تنها باشم. الانشم تنهام. دنیای من سیاه و پر از سکوته. بودن و نبودن تو هم فرقی نمی کنه. همونطور که قرار گذاشتیم خونه تهرانپارس به نامت زده شده. مهریه ات رو هم که بخشیدی. اما من کاری به دادگاه و اینا ندارم. هرچی حقت از زندگی با منه رو بهت می دم که بعدا نگی حقم خورده شد. انگار عصبانی شد. گفت کی مهریه خواست. من چی میگم. این چی میگه. حقته تنها بمونی. بلند شد و رفت. گفتم آره برو. نمایش تموم شد. عشقت پایین منتظرته. ی آدم کور بدون تعادل به چه درد می خوره؟ برو …

رفت. اما انگار طاقت نیاورد و برگشت که جوابم و بده. صداش می لرزید. بغض گلوش رو گرفته بود. گفت آره . پایین منتظرمه. چیه؟ به تو چه؟ بدبخت بمون تو تنهایی خودت. داشت می رفت. اما برگشت و گفت هیچوقت نفهمیدی کی خوبت رو میخواد و کی بدت رو. بیچاره حرف رفیقت رو گوش کردی که اینطوری کور شدی و خونه نشین. تو که ندیدی کی به کیه. اما اونی که برات تعریف کردن نه دوست پسر منه، نه عشق منه و نه هیچ مزخرف دیگه ای. اون آدمی که اون پایین وایساده شوهر سمیراست. با اصرار سمیرا تو دادگاهها می اومدن که تنها نباشم.  و انقدر مرد هست . انقدر عاشق زن و زندگیش هست که صد تا مثل من براش مهم نیستن. این رو هم بهت گفتم تا برای خودت قصه چینی نکنی و بری تو فکر و خیال. دکترت گفت که تا قبل از عمل نباید استرس وناراحتی داشته باشی. بیخیال. حبیب فکر می کردم لحظه ی آخر این زندگی ی جور دیگه تموم میشه. فکر می کردم با خوبی و خوشی… اما باز تو دل من و شکوندی. با چشم گریون از خونت رفتم. این و یادت باشه حبیب. و رفت. جدی جدی این بار برای همیشه رفت.

اون رفت. روز طلاق هم تو محضر اومد . اما حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. یک ماه بعد رفتم برای عمل جراحی. بینایی چشمام بر نگشت و دکترها هم قطع امید کردند. بعد از دوسال نابینایی دیگه بهش عادت کرده بودم. حسرت دیدن خیلی چیرها رو داشتم. اما سعی می کردم عادت کنم به این زندگی. تنهاتر از گذشته شده بودم. ارتباطم با آدمها در حد خریدهای روزانه و پرسیدن قیمت کالا و یا سوال از عابرین پیاده که آقا اینجا پل هست؟ خانم این خیابون داروخانه داره و … بود. تنها مونسم عصای سفیدم بود. اون هم بعضی وقتها راهنمای خوبی نبود و زمینم می زد. همیشه روی زانوهام جای زخم بود. الان که ۵ سال از جدایی از سارا میگذره، جای خالیش رو حس می کنم. روزای اول نابیناییم با اینکه به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم و تحمل هیچکس و نداشتم اما مثل یک پرستار ازم مراقبت می کرد. دستاش رو کم دارم. اون که بود هرجا که میخواستم می رفتم. بدون اینکه بترسم. ترس از سقوط …

کاش میشد برگردی سارا!. کاش اونروز لال می شدم و نمی گفتم برو. کاش جلوی رفتنت رو می گرفتم. می گفتم نه بمون. نرو . بهت احتیاج دارم. احتیاج نه. اصلاً دوستت دارم. بدون تو نمی تونم. کاش! کاش سارا نمی رفتی. ای کاش … اما اون برای همیشه رفته. مسعود، شوهر سمیرا هر چند وقت یکبار میاد بهم سر میزنه. یکبار که داشتم درد و دل می کردم و ازش کمک خواستم که ی کاری کنه سارا رو پیدا کنم گفت آقا حبیب می دونم سخته. اما این و باید قبول کنی. سارا رفته. یکسال اول خیلی منتظر بود که باهاش تماس بگیری و ازش بخوای برگرده . اما آخرش اون هم خسته شد و رفت. الان دو ساله از ایران رفته. با پسرعموش تو آمستردام زندگی می کنه و چند ماه دیگه فرزندشون به دنیا میاد. آقا حبیب قصه تو و سارا خیلی وقته تموم شده. و چه بد که با تخلی و جدایی تموم شد …

پایان

مهدی سوری

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.