در دادگاه شیوا در برابر قاضی دادگاه خانواده ایستاد صدایش می لرزید. کمی هم خجالت زده بود. آرام و شمرده گفت: روزی که پیمان به خواستگاریام آمده بود وقتی با سینی چای جلوی او ایستادم، احساس کردم نگاه هایش خیلی بیگانه است و انگار به زور به خانه مان آمده. بیشتر از آن که پیمان من را دوست داشته باشد، بیشتر از آن که پیمان به این وصلت اصرار کند، مادر پیمان تمایل داشت که من عروس شان شوم.
او آهی کشید و گفت: مادرشوهرم انگار متوجه این بی تفاوتی شده بود. او گفت بعضی پسرها موقع زن گرفتن شرم و حیا سراغشان میآید و به همین دلیل زبانشان بند میآید. مادرم هم تایید کردو گفت که پدر من هم در جلسه خواستگاری همین شکلی بود.
شیوا مکثی کرد و ادامه داد: خیلی زود با اصرار مادر پیمان و پدر و مادرم سر سفره عقد نشستم، امیدوار بودم با نگاه بیگانه پیمان آشنا شوم. من پیمان را دوست داشتم می دانستم پیمان شغل مناسبی ندارد اما پذیرفتم در سختی ها با او باشم. من و او در خانه کوچکی زندگی مان را آغاز کردیم.
شیوا سری تکان داد و به قاضی گفت: برای این که زندگی مان گرم تر شود، مادر شدم. عجیب این که پیمان اصلا خوشحال نبود تا این که دخترم به دنیا آمد اسمش را هم من حمیرا گذاشتم و امیدوار شدم دخترم زندگی مان را از بی روحی درآورد .
زن جوان بغض اش ترکید و گفت: هنوز یک هفته نگذشته بود، سارا که از اقوام دور پیمان بود، برای دیدن دخترم به خانهمان آمد. از این که مورد توجه اقوام دور پیمان بودم، خوشحال شدم تا این که از خواهر پیمان شنیدم سارا از شوهرش طلاق گرفته است. انگار او از روزی که شوهر کرده بود، اصلاً علاقهای به شوهرش نداشت. سارا به اصرار خانوادهاش شوهر کرده بود و دلش در جای دیگری بند بود. اصلاً خانه و شوهرش را دوست نداشت. از این که میدیدم دختر جوانی مثل سارا سیاه بخت شده است، ناراحت بودم. از آن شب به بعد متوجه کابوسهایی شدم که شوهرم میدید. پیمان در خواب اسم سارا را صدا میکرد. احساس کردم شاید پیمان هم به خاطر طلاق سارا ناراحت است ولی یک ماه بعد فهمیدم که اشتباه میکردم. از آن روز به بعد متوجه غیبتهای شوهرم شدم، در دلم میدانستم که پیمان در کنار ساراست، اما نمیتوانستم باور کنم.
شیوا افزود: چهار سال گذشت. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. وقتی به پیمان فهماندم می دانم او خیانت کرده است باور نمی کردم پیمان با گستاخی جواب بدهد! او در برابرم ایستاد و گفت که تو تازه و به زور به زندگی من آمدی. سارا را از کودکی دوست داشتم. برای دیدن او به هر چیزی که بگویی متوسل میشدم. سارا هم مرا دوست داشت. به خواستگاریاش رفتم، پدرش قبول نکرد. او را برای پسر یکی از دوستانش در نظر گرفته بود. سارا را که شوهر دادند، من دچار ناراحتی روحی شدم. مادرم برای این که از غصههایم کم شود، مرا ناچار کرد که تو را بگیرم. تو را گرفتم و با تو ازدواج کردم.درحالی که هیچ علاقه ای به تو نداشتم. حالا که سارا از شوهرش جدا شده است و می خواهد زن من بشود، من باید با او ازدواج کنم. من دلم میخواهد در خانهای باشم که او باشد.
زن گریان گفت: طلاق گرفتم مهریه ام را بخشیدم به شرط این که حمیرا به من برسد. پذیرفت اما فقط یک ماه طول کشید که پدرم این بار من را اذیت کرد او گفت، نوه داماد بی معرفت اش را نگه نمی دارد. سر دوراهی بودم مجبور شدم دخترم را به پدرش بدهم و قرار شد هر هفته او را یک بار ببینم .برای این که دخترم نزدم باشد سریع دنبال کار گشتم. همزمان در ملاقات هایم فهمیدم حمیرا به من کم مهر شده و مقصر پدرش است. بالاخره در شرکتی استخدام شدم و با اجاره کردن خانه ای از پیمان خواستم دخترم را به من بدهد اما او نه تنها نپذیرفت بلکه از آن روز حتی اجازه نمی دهد هر هفته حمیرا را ببینم. او آخرین بار به من گفت از موقعیت و ارتباطی که دارد، استفاده میکند و نمی گذارد بچه را ببینم. حمیرا هم اگر لازم باشد، میآید در دادگاه می گوید که نمیخواهد تو را ببیند .دیگر ۱۰ ساله است و دادگاه حرفش را قبول میکند.
شیوا در پایان گفت: می خواهم حمیرا را به خاطر شرطی که در بخشیدن مهریه ام گذاشتم به من بدهند و کاری با زندگی هیچ کس ندارم.
قاضی دادگاه خانواده دستور احضار شوهر سابق شیوا و حمیرا را به دادگاه داد تا با شنیدن ادعاهای آن ها و بررسی پرونده طلاق این زن و شوهر تصمیم نهایی را بگیرد.