شب نوشت اول – مادربزرگ رفت …
اولین شب نوشت من. و شاید غمگین ترین!
درگیر کارهای روزمره بودم که تلفن زنگ زد. خبر کوتاه و بد بود. خیلی بد. اونطرف خط کسی گفت که مادربزرگ جان به جان آفرین تسلیم کرد. مادر بزرگ بیمار بود. سالها بود که به سختی و در بیماری زندگی می کرد. مادر بزرگ آلزایمر داشت…
رفتنش داغی بر دلم نهاد. او عزیز من بود. همه کس من. همچون مادر دلسوز و در مسیر زندگی همچون آموزگار. رفیق روزهای سختی و دلسوز دوران کودکی ام. او قلم به دستم داد و برایم شاهنامه فردوسی را از حفظ می خواند. باورم نمی شود او کجا و آلزایمر کجا؟ امروز از اعماق وجود معنای ضایعه بزرگ را درک کردم …
تا امروز با خودم می گفتم کرونا خیلی بده. کسی که مبتلا می شه رو آزار می ده. و حتی ممکنه بیمار رو از پا در بیاره و جونش رو بگیره. از اونطرف هم برای اینکه مبتلا نشیم باید حواسمون جمع باشه. ماسک و دستکش، شستشوی مدام دست و ضد عفونی. کرونا خیلی بده. خیلی ها بیکار شدند. مدرسه ها، دانشگاه ها بود و نبودشون فرقی نداره. بازارها، کسب و کارها و کلاً همه چی رو از رمق انداخته.
اما امروز یقین کردم که کرونا بدتر از چیزیه که نشون می ده. زمانیکه در آرامستان بغض گلوم رو گرفته بود. عزیزترینم رو از دست داده بودم. اما نتونستم مادربزرگم رو وقت وداع ببینم. هیچکس جرأت نکرد دیگری رو در آغوش بگیره و تسلی غمش بشه. هیچکس جرأت نکرد دست بر شانه فرزندان داغدار بگذاره و اونها رو از سر مزار بلند کنه و آرومشون کنه. ما چند نفر بودیم . ماسک بر صورت با چشمانی خیس با فاصله از هم. اینجا بود که من باورم شد کرونا تنها به ریه آدم نمی زنه. این ویروس احساس انسانها رو هدف گرفته و تداوم حیات اون یعنی تنهاتر شدن ما.
ما چند نفر بودیم. اما آنطرف تر متوفی کرونایی را دفن می کردند. هیچکس نبود. نه اینکه هیچکس را نداشته باشد! نه. هیچکس اجازه نزدیک شدن به جسد و قبر را نداشت. پنجاه متر، صد متر آنطرف تر صدای گریان زنی می آمد که می گفت قربان غریبی ات بابا که هیچکس وقت وداع بالای سرت نبود ….
شبنم حاجی اسفندیاری
۱۴ مهر ۱۳۹۹
نظرات بسته شده است.