درست وسط خیابون و در سرمای شبانگاهی آذر نود و هشت ، همراه با چند کودک کار از بین ماشین ها اینطرف و آنطرف می رفت. از لابلای خودروها عبور می کرد. دستمال سفیدی به دستش بود و به هر خودرو می رسید خیلی مودبانه از صاحبش میخواست که شیشه خودرو را تمیز کند تا به او پول بدهند. چیزی که باعث شد به سمتش بروم واژه ای بود که به ذهنم خطور کرد. پیر مرد کار!
هشتاد و دو سال دارد. نامش عبدالله هست. بازنشسته هیچ کجا نیست. یعنی جز یارانه ۴۵۵۰۰ تومانی و ۵۵۰۰۰ تومان ناچیز بنام کمک معیشتی هیچگونه حمایت مادی و معنوی ندارد. به ظاهر آراسته اش نمی خورد شیشه پاک کن باشد. اما بابا عبدالله هشتاد و دو ساله این روزها برای درآوردن هزینه خورد و خوراکش مجبور است کار کند. آن هم تمیز کردن شیشه خودروها!
*تصویر تزئینی است.
ازش پرسیدم مگر کسی را ندارید که در این سن و در این سرما کار می کنید. نگاهی کرد و گفت دخترم من دوتا دختر مثل شما دارم و دو پسر هم دارم که ای کاش …. .حرفش را خورد. پرسیدم یعنی هیچ کمکی به شما نمی کنند؟ گفت دخترهایم چرا. ولی خودشان هم گرفتاری دارند. اما پسرهایم اگر همین دوزاری را که با شیشه پاک کنی در میاورم ببیند می گیرند و خرج مواد می کنند. من جوان که بودم نگهبان شرکت بودم. درامد خوبی داشتم و زندگی مان خیلی خوب بود. اما این مواد لعنتی پسرانم را از من گرفت. زندگی مان را تباه کرد و زنم از غصه فرزندان معتادش دق کرد و مرد. حالا منم و یک خانه اجاره ای. بدون هیچ ابزاری برای کسب معاش. جز همین لنگ … همینطور که حرف می زد و درد و دل می کرد بغض گلویم را گرفت. این مرد در جوانی تمام وظایفش را برای خانواده و کشورش انجام داده است. حالا در این سن و سال باید که در آرامش و رفاه فقط و فقط استراحت کند. اما اینگونه نیست. فشار زندگی و مشکلاتی که دارد اجازه خانه نشینی و استراحت را به او نمی دهد. از هیچ کجا حمایت نمی شود. فرزندانش هم جای اینکه عصای دستش باشند، جزء بزرگتری از مشکلاتش شده اند. هنوز زنده است. احتیاجاتی دارد و چگونه باید به این زندگی ادامه دهد؟ همین یک راه را دارد. اینکه از صبح تا شب در خیابان ها بگردد و شیشه ماشین ها را تمیز کند. تا شاید صاحب خودرو از سر دلسوزی بخاطر ریش سفیدش کمی بیشتر به او پول بدهند. من چشمان اشکبار بابا عبدالله را دیدم که بخاطر قبض برقی که موعدش گذشته بود و نگران بود که تا آخر شب نتواند اندازه آن پول در بیاورد. من دستان لرزانش را دیدم که وقتی شیشه ای را پاک می کرد با جان و دل کار می کرد. تا اگر پولی به او دادند حلال باشد.
او اکنون نباید آنجا باشد. هیچ چیز سر جای خودش نیست. بابا عبدالله هرکجای دنیا بود اکنون زندگی اش بهتر بود. از این دست آدمها در شهر ما زیاد است. نه پشتوانه مالی دارند و نه از بیمه و مزایای عدالت اجتماعی بهره می برند. صفحه آخر شناسنامه شان پر است از مهر های انتخاباتی. اما شهروند هیچ کجا نیستند. کسی آنها را نمی شناسد و از حال و روزشان خبر ندارد. عدالتی برایشان اجرا نشده است که سهامی از آن داشته باشند. مدیران و مسئولین کشور همانقدر به بابا عبدالله ظلم کرده اند که صاحب خودرویی که بعد از تمیز کردن شیشه ماشینش گار می دهد و می رود بی آنکه پولی به او بدهد. او بقدری مهربان است که از این آدم ها که پولش را نمی دهند گلایه نمی کند. می گوید همه گرفتارند. اگر پول ناچیز تمیز کردن شیشه انها به دست من، گره ای را از آنان باز می کند من باز هم برایشان مجانی کار می کنم. او حتی از دولت و مسئولین هم گلایه ندارد. می گوید بدهی زیاد دارم اما هیچکس به من بدهکار نیست.
با اکراه پذیرفت که قبض برقش را بپردازم. هیچ کمک دیگری از من قبول نکرد. حتی وقتی پرسیدم که فردا همین جا هستید تا برایتان غذا بیاورم. گفت دخترم من یک عمر با آبرو زندگی کرده ام. دستم همیشه به خیر بوده. از بد روزگار به این روز افتاده ام. برای اینکه کسی مرا نشناسد هر روز جایم را عوض می کنم. دلم نمیخواهد نوه هایم مرا ببینند. شاید دیگر هیچوقت من را نبینی. و رفت… .