هیچکس هرگز نتوانست چیزی به من ببندد/ پدر من موسیقی را حرام میدانست
در همین زمینه
مرحوم شجریان گفت: آن وقت که پدر من موسیقی را حرام میدانست، در واقع ناشی از انحرافاتی میشد که متاسفانه در این حرفه بود… به همین دلیل خانوادهها ابا داشتند از اینکه فرزندانشان بروند به اصطلاح «مطرب» بشوند.
در پاییز سال ۱۳۸۱ وقتی محمدرضا شجریان برای اجرای کنسرت در آمریکا به سر میبرد، یکی از نشریات ایرانیان مقیم این کشور با ایشان گفتوگوی مفصلی انجام داد، شجریان در این گفتوگو به طور مفصل از زندگی حرفهایاش سخن گفت. نشریه «بشیر زاگرس» در ویژهنامه نوروز ۱۳۸۲ این مصاحبه خواندنی را بازنشر کرد که در پی میخوانید:
در دوازده سالگی همه مرا در مشهد میشناختند
شاید بتوانم بگویم که از سن پنج – شش سالگی شروع کردم و در دوازده سالگی همه مرا در شهر مشهد میشناختند، چون پدرم هم در این زمینه استاد بودند. گوشههای ایرانی را هم رفته رفته از این طرف و آن طرف میشنیدم و آشنا میشدم. در اصل فراگیری گوشههای موسیقی ایرانی را از آن زمان شروع کردم و در هجدهسالگی که دیپلم گرفتم و معلم شدم و به خارج شهر رفتم، از همان زمان تعلیمات آواز را به طور جدی شروع کردم. قبل از آن هم چندین برنامه در رادیو مشهد داشتهام. یعنی حدود ۴۲-۴۳ سال پیش اولین برنامهام را در رادیو اجرا کردم. تا بیستوپنج سالگی (یعنی از سال ۴۵) که به تهران آمدم و در رادیوی ایران آقای مرحوم پیرنیا مسئول برنامه «گلها» بودند که یک برنامه از من دیدند و مشتاق شدند و گفتند که من از تو برنامه میخواهم. خودشان هم یک برنامه از من ضبط کردند که برنامه «برگ سبز» با سنتور مرحوم رضا ورزنده بود. به این ترتیب در تهران فعالیت و همکاریام را با رادیو ایران و برنامه گلها شروع کردم. این آغاز فراگیری در کلاسهای آواز و موسیقی بود که پیش اساتید، استاد مهرتاش و استاد احمد عبادی میرفتم. البته با استاد عبادی خیلی دوست شده بودم و دائما به خانهشان میرفتم و به طور خصوصی با ایشان موسیقی را تجربه میکردم و فرا میگرفتم. بعدها با آقای قوامی کار کردم و همه را ضبط کردم و تنها من هستم که تصانیف قدیمی را دوباره ضبط کردهام. من پیگیر فراگیری آواز و ردیفها و تصنیفهای سبک ایرانی بودم و هر استادی که بود، خودم نزدش میرفتم. به این ترتیب از یک طرف در رادیو، بعد هم در تلویزیون در برنامه گلها و در برنامههای دیگری که فکر میکردم که شایستگی این را دارد که من در آنجا برنامه داشته باشم، همکاری میکردم. از سال ۱۳۵۵ دیگر همکاریام را با رادیو و تلویزیون به عنوان اعتراض به وضع بسیار بد موسیقی که آنجا بود قطع کردم. تا اینکه انقلاب شد و بعد از انقلاب هم با گروهها، بچهها و موسیقیدانان همکارمان در کنار همدیگر برنامههایی را تهیه میکردیم و به صورت نوار در اختیار مردم گذاشتیم. الان که سیدی هم هست و کارهایمان را به صورت نوار و سیدی در اختیار مردم میگذاریم.
در سنتها دست و پایم را بند نکردهام
از سال ۱۳۶۶ هم اجرای کنسرت را در اروپا آغاز کردم و هر سال به اروپا میآییم و کنسرت میدهیم. از سال ۶۹ یعنی (۱۹۹۰) هم در آمریکا کنسرت داشتهایم. اخیرا کارهای متفاوتی را انجام دادهایم. چون خودم هم با اینکه موسیقیام موسیقی کلاسیک و سنتی اصیل است، اما در سنتها دست و پایم را بند نکردهام. سعی کردهام از سنتها بیرون بیایم و کار تازه بکنم. ما با همان زبان موسیقی کار میکنیم که سنت نیست ولی موسیقی ایرانی است، با خوانندگی و انتخاب شعرهای نو که اخیرا من به کار گرفتهام و اولین بار است که شعر نو به صورت آواز ارائه میشود.
شعر اخوان ثالث، «زمستان»… بازتابی است از وضعیت جامعه ۴۵، ۴۶ سال قبل، و امروز این دو مرحله تاریخی خیلی هم به هم شبیهاند. حالا شدت و ضعفش را عرض نمیکنم، ولی از نظر نوع کار بدینگونه است که به دلیل سرخوردگی که مردم از نظر سیاسی و اجتماعی پیدا کردهاند، «سرها در گریبان است و سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت» یعنی رابطههای مردم به سردی گراییده است. این سردگرایی در رابطه، از ۴۵، ۴۶ سال قبل، یعنی بعد از سال ۳۲ به وجود آمده و اخوان ثالث تحت تاثیر آن این شعر را سروده و در آن سردی رابطهها را به زمستان تشبیه کرده و به حق، بسیار قشنگ حالتی را که بین مردم بوده بیان کرده است. حالا تقریبا ما همان حالت را بین مردم خودمان و در خیلی جاهای دیگر و کشورهای دیگر میبینیم. سردیهایی که بین ملتها هست، بین مردم ما هم هست.
خب، یک هنرمند اگر تمام کاری را که میکند پیام ندارد، بایستی بخشی از آن پیام داشته باشد. حالا این پیامها گاهی اوقات پیامهای عاشقانه و عارفانه است و گاهی اوقات پیامهای اجتماعی و سیاسی. البته سیاسی و سلیقههای خاص است، یعنی به گونهای است که با مردم ایران است. مردم ایران جزو هیچ دار و دسته و حزبی نیستند اما میخواهند یک زندگی آزاد و راحتی داشته باشند. همه فقط یک رفاه نسبی در زندگیشان میخواهند، یک آزادی نسبی برای زندگیشان میخواهند. ما هم سعی کردهایم با مردم باشیم و همان را میخواهیم. بیشتر از آن هم کسی چیزی نمیخواهد. از این جهت است که این شعر را انتخاب کردم.
پدر من موسیقی را حرام میدانست
[…] آن وقت که پدر من موسیقی را حرام میدانست و به من اجازه نمیداد که موسیقی کار بکنم، در واقع ناشی از انحرافاتی میشد که متاسفانه در این حرفه بود. نمیگویم که همه هنرمندانی که در ایران بودند، منحرف بودند ولی به هر حال انحراف در این هنر بود. یعنی در کار بعضیها که پیشهشان این هنر بود، انحرافاتی بود که زیبنده کار هنر و هنرمند نبود، اعتیاد و برخی رفتارهایی که بین آنها رایج بود.
به همین دلیل خانوادهها ابا داشتند از اینکه فرزندانشان بروند به اصطلاح «مطرب» بشوند. پدرها، آنهایی که به سن من هستند، حتما میدانند که اگر نوجوانی میخواست برود دنبال موسیقی به او میگفتند که میخواهی بروی مطرب بشوی! مطربی بدترین توهینی بود که به یک نفر میکردند و یا ببخشید میگفتند میخواهی بروی «رقاص» بشوی! در حالی که رقص یک هنر ارزنده و والایی است.
موسیقی هنر ارزنده و والایی است. اما در ایران به علت تحریمی که ۱۴۰۰ سال نسبت به موسیقی شده و اینگونه با موسیقی برخورد میکردند، نوجوانها و جوانهایی که دلشان برای موسیقی پر میزد، میترسیدند که اطرافیان آنها را سرزنش کنند. من هم از ترس این سرزنش در خفا حرکت میکردم که پدرم نبینند. چون پدرم بود و برایش احترام قائل بودم. او هم معلم من بود و هم خیلی دوستش داشتم و او هم مرا خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست پسرش منحرف شود و برود «مطرب» بشود. من هم پیش ایشان خیلی زیاد رعایت این مسائل را میکردم.
از ۱۸ سالگی به بعد که من پیگیر کار شدم، میدانستم که آدم میتواند هنرمندی خوب و از همه مسائل منزه باشد. واقعا این هنر، هنری است معنوی و آسمانی و آدم میتواند با این هنر خود را پاک نگه دارد و همانطور که زیبنده این هنر است، زندگی کند و همانگونه رفتار داشته باشد. به همین دلیل از اول کوششم بر همین بود که قبل از آنکه بخواهم یک هنرمند باشم، یک انسان خوب باشم و بعد یک هنرمند باشم و همیشه این را دنبال کردم و پیگیر این کار بودم. با همه اینکه ترس از این بهتان وجود داشت که من «مطرب» بشوم، اما من با عشق و علاقه، تقدس و معنویتی که در این هنر میدیدم آن را پیگیر شدم و آن راه را ادامه دادم.
حتی بردن اسم کافه و کاباره برای من شرمآور است
تا اینکه به تهران آمدم. پدرم خیلی ناراضی بود از اینکه من به تهران رفتهام و دنبال این کار هستم و خیلیها او را سرزنش میکردند که چرا از اول مانع من نشده است. او هم میگفت بالاخره جوان است و برای خودش مردی شده و تصمیم گرفته، ولی بچه من شیر پاک خورده است و میدانم منحرف نمیشود، چون در خانواده من بزرگ شده است. حدس پدرم هم درست بود، چون من سعی کردم تا از همه آلودگیها بر حذر باشم، نه مادیات مرا به تور بیندازد و نه شهرت، بلکه آن عشق به هنر، عشق به موسیقی، آن حال و هوایی که موسیقی برایم داشت، همه هدفم و یگانه هدف من بود و ریزه ریزه به آنچه که میخواستم رسیدم.
همین باعث شد وقتی که همه سراغ شهرت و به دست آوردن پول میرفتند، من اجاره خانهام را هم نداشتم بدهم. در حالی که همه چیز سر راه من بود. هم مهمانهای آنچنانی که میتوانستند مرا دعوت کنند که حقوق پنج سالی را که من از رادیو میگرفتم یک شبه بدهند، هم کافه و کاباره که وضعشان روشن بود که حتی بردن اسمشان برای من شرمآور است که دنبال چنین کاری باشم. من همه اینها را رعایت میکردم. آنهایی که دنبال پول بودند، خب آن را به دست آوردند. هرکس به دنبال هرچه بود آن را به دست آورد. من هم دنبال آن چیزی که بودم، به دست آوردم. منتها در درازمدت، نه یک شبه، نه یک ساله و دو ساله. در درازمدت این را پیگیری کردم و خوشبختانه رسیدم به آنجایی که بایستی میرسیدم. البته من تنها نبودم و عده دیگری هم با من بودند. کسانی که به آلودهترین محیطها میرفتند و واقعا پاک برمیگشتند و هیچکس هم هرگز نتوانست چیزی به من ببندد که مثلا فلان کار را کرده یا مثلا در میان خانوادهها رفت و چشمچرانی کرد، شکمبارگی کرد، می نوشید، تریاک کشید و یا حتی سیگار کشید. هیچ چیز، واقعا من از همه این مسائل پاک بودم به علت آنکه هدفم چیز دیگری بود. در نتیجه چنین تلاشهایی امروز شما در ایران میبینید که در همه خانوادهها پدر و مادرها دلشان میخواهد که بچهشان سازی بزند وهنری داشته باشد.
من یکی از آن افرادی بودم که این حیثیت را برای هنر ایجاد کردم. من یکی از آنها بودم. آدمهای دیگری هم بودند که آنها هم واقعا خالصانه و پاک در رشتههای هنری کار کردند و خیلی هم بودند. امروز حتی خیلی از کسانی که در لباس روحانیت هستند وقتی مرا میبینند به من میگویند که میخواهند پسرشان را بفرستند تا سهتار یاد بگیرد و از من میخواهند که یک نفر را به آنها معرفی کنم. شما میبینید که پدر، در لباس روحانیت است ولی آدم روشنی است. یعنی امروز وضع این هنر به گونهای است که حتی اینها به دنبال آن آمدهاند.
ما امروز دختران جوانی را در خیابان میبینیم که ساز در دست گرفته و به کلاس میروند. ویولن، سهتار، سنتور به دست در خیابانها به طرف کلاسهای موسیقی میروند. بچهها در دانشکدهها در همه جا در کلاسهای موسیقی، با شور و شوق و عشق و هم به عنوان سرگرمی مشغول آموزش موسیقی هستند و پدر و مادرها با افتخار پز میدهند که بچهشان پیانو میزند، ویولن میزند و…
در مقایسه با آن موقعی که من نوجوان بودم و میگفتند تو میخواهی بروی «مطرب» بشوی و گناه بود، این خیلی خوب است. به هر حال من یکی از شاخههای کوچک، یکی از چرخهای کوچک در این حرکت بودم که این حیثیت را برای هنر در ایران ایجاد کرده است که نتیجهاش توجه امروز خانوادهها به هنر است. آنها از هنرمند همه چیز میخواهند، پیامهای انسانی، پیامهای عاشقانه و پیامهای اجتماعی.
من در هنرم همیشه این پیامها را داشتهام. در شعری که انتخاب میکردم، در برنامههایی که تهیه میکردم، نهایت دقت را میکردم تا در آن علایمی را که میخواهم باشد. شما اگر برنامههای مرا ببینید، در همه آنها این پیامها را میبینید؛ پیامهای انسانی، پیامهای عاشقانه، پیامهای عارفانه، پیامهای اجتماعی، همینطوری به خاطر ریتم و بشکن و بزن و رقص نیست. البته من آنها را طرد نمیکنم و نمیگویم که بشکن زدن بد است. بشکن زدن خیلی هم خوب است. چون موسیقی برای رقص هم هست، موسیقی شاد هم هست و همه انواع موسیقی باید باشد. تنها نوع موسیقی، موسیقیای نیست که ما کار میکنیم. هرگونه موسیقی باید در جامعه باشد. یک نوعش هم موسیقی ماست، موسیقیای که به آن میاندیشیم، با آن فکر میکنیم، با آن پیام میدهیم و مردم را به فکر وامیداریم. این آن نوع از موسیقی است که ما دنبال کردهایم. خب موسیقی شاد هم هست، موسیقی عزا هم هست. موسیقی برای نوجوانان هم هست. باید همه نوع موسیقی برای همه سنین و همه گروههای مردم وجود داشته باشد.
بخشی از صدایم را مانند صدای پدرم کردم
من خودم خراسانی هستم و ۵ سال در دهات خراسان (مشهد و قوچان) معلم بودم، در روستا بودم و با مردم و روستا زندگی کردم و روزها خواندن کردهای کرمانج را زیاد میشنیدم و خاطرات زیادی از آنها دارم. بچههایشان در کلاس سرود میخواندند. دوبیتیهای قشنگی میخواندند و من تشویقشان میکردم. پدرم هم در سنین نوجوانی و جوانی در همان محل که پدربزرگم کشاورز عمده و بزرگ بود، با کردها رابطه زیادی داشت و ترانههای آنها را در خانه میخواند و خیلی هم قشنگ لهجه آنها را داشت و من در این برنامه بخشی از صدایم را مانند صدای پدرم کردم، چون او میتوانست خیلی خوب صدای کرمانج را دربیاورد. از بچگی این کار را یاد گرفته بود و انجام میداد، ولی بعدها به علت اعتقادات مذهبی، دیگر پیگیر این کار نبود. پدرم بارها وقتی که من نوجوان بودم و او مرد چهلسالهای بود، آوازهایی میخواند که این حال و آواز را خیلی داشت و من از ایشان این حال و آواز و آن نوع صدا، یعنی صدای کرمانجها را یاد گرفتم. وقتی هم که معلم بودم، غروبها یکی از کردها در قهوهخانه تار میزد و میخواند و صدای قشنگی داشت و من همیشه گوش میکردم. در آنجا این نوع موسیقی را شنیده بودم و پیگیرش بودم. در جشنها میآمدند و میرفتند و من برنامههای آنها را میدیدم. آن نوجوانی، آن سرزمینها، آن مردم و آن عشقها و آن محرومیتها و… همه در ذهن من مانند یک فیلم تکرار میشدند و به خودم میگفتم بد نیست که ممن یک روز این موسیقی را ارائه کنم.
من همیشه معتقد بودهام که یا آدم کاری را نمیکند و یا اگر خواست این کار را انجام دهد باید خوب و بدون عیب باشد. فکر میکردم اگر نپخته دست به این کار بزنم، آن نوع موسیقی را آلوده میکنم، چنانکه خیلی از هنرمندان آمدند و آهنگهای روستایی را با ارکسترهای بزرگ مسخره کردند، واقعا آن آهنگها را مسخره و نابود کردند و شخصیت آن موسیقی را از بین بردند. من ناراحت بودم که اینها چرا این کار را کردهاند. این موسیقی مال آن مردم است، آن سبک باید باشد، آن ساز باید باشد، آن حال و هوا باید باشد. وقتی که شما میآیید با ارکستر سازهای فرنگی موسیقی روستایی را اجرا میکنید یعنی آن را خراب کردهایم. من همیشه به این هنرمندان اعتراض داشتم، تعدادی از هنرمندان بودند که به این وضع معترض بودند.
به هر حال در هر کاری ریسک کردن آدم را یک مرحله به جلو میبرد. یعنی اگر جرأت آن نیابید که ریسک بکنید، نمیتوانید از یک مرحله به مرحله بهتر برسید و نمیتوانید یک دفعه از یک پله به پله بعدی بپرید منتها بایستی این را آگاهانه کرد، همینطوری نمیشود. مثلا من که چنان ریسکی را میکنم، سالها است که به آنها فکر میکنم، پیگیرش هستم تا زمانی که میبینم بله حالا وقتش شده و تمام شرایطش فراهم شده که ما چنین کاری را شروع کنیم و خوشبختانه در تمام مواردی که به اینگونه انجام شده موفق بودهایم و کار درست به انجام رسیده است.
بیشتر دوست دارم با جوانان کار کنم تا اساتید
من هرگز از اینکه با جوانها کار کنم پرهیز نداشتهام، بلکه همیشه بیشتر از آنکه دوست داشته باشم با اساتید کار کنم، دوست داشتهام با جوانها کار کنم چون جوانها را وقتی تشویق میکنی بیشتر کار میکنند، بیشتر احساس مسئولیت میکنند. من بعد از مدتی که با جوانها کار کردم، دیدم که این کار خیلی خوب پیش رفته است. این است که من تعصب ندارم که فقط با اساتید کار کنم، هر جوانی را که حس کنم کارش را خیلی خوب انجام میدهد و استعداد هم دارد، با او کار میکنم. مخصوصا که جوانها خیلی چیزهای تازه از خودشان دارند. خود این به من امکان میدهد که کارهای تازه بکنم و از فکر جوانها استفاده کنم.
هنرمند میتواند رهبر فکری جامعهاش باشد
به هر حال وقتی هنرمندی با مردم خود هست و با آنها زندگی میکند، از جامعه خود تاثیر میگیرد و این تاثیر در درون هرکس شکل خودش را پیدا میکند و ارائه میشود. یعنی درون شجریان میشود کاری که شجریان ارائه میدهد و در درون علیزاده میشود کاری که علیزاده انجام میدهد. هنرمندانی که متاثر از جامعه باشند و میتوانند خیلی خوب با آن حرکت کنند و در بعضی از مواقع میتوانند رهبر جامعهشان، رهبر فکری یا رهبر هنری جامعهشان هم باشند. یعنی هنرمندی که از جامعهاش متاثر باشد با آن حرکت میکند، چون میداند که خودش هم جزئی از آنهاست. به هر حال هنرمندی که با جامعهاش حرکت میکند و کارش را هم خوب بلد است، در هر قالبی میخواهد باشد، در قابل موزیک، سینما، نقاشی یا شعر و ادبیان، میتواند رهبر فکری جامعهاش باشد. اگر با مردمش نیست و سودایی در سر دارد و یا جور دیگری فکر میکند، همیشه از مردم به دور است. ما سعی کردهایم از مردم به دور نباشیم و از آنها عقب هم نیفتیم. با مردم باشیم و با آنها حرکت کنیم و هرجا که لازم است و مناسبتی هم هست، اگر بتوانیم دردی را در جامعه تسکین دهیم، حتما با مردم همدلی و همراهی میکنیم.
ریشهمان از خاک ایران آب میخورد
[در مورد اینکه چطور هنرمندان ایرانی که در خارج زندگی میکنند تا به حال خروجی چون شجریان یا کلهر نداشتهاند] اول اینکه بخشی از هنر زاییده فشار است. دوم اینکه ما ریشهمان از آن خاک آب میخورد. وقتی که این ریشه از آن خاک دور بیفتد دیگر نمیتواند از آنجا آب بگیرد و تغذیه شود. من کاری به خوب یا بدی این موضوع ندارم. آنچه من در خودم حس کردهام، مقداری از خواندنهایم حالت روضهخوانی پیدا کرده، یعنی بدبختیهای جامعه را در هنرم ارائه میکنم و با آن هم گریه میکنم، عدهای هم گریه میکنند. تجربهای که من دارم این است که همیشه احساس کردهام اگر از یک حدی بیشتر پنج شش ماه از مملکتم بیرون باشم، آن حال و هوایی را که الان دارم در من کم میشود. یک نمونه را بگویم؛
سال ۱۳۶۸ من به عللی ده ما از ایران بیرون مانده بودم و به خاطر مسائلی که آن وقت در ایران اتفاق افتاده بود خارج از ایران بودم و کنسرتهایی داشتم. یک ماه پیش از آنکه برگردم، فستیوالی در بارسلون بود شهردار بارسلون توسط یک نفر در پاریس از من خواست در این فستیوال شرکت کنم. بیست روز به فستیوال مانده، ناگهان دیدم نمیتوانم بخوانم. هرچه فکر کردم احساس کردم که واقعا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و آن شجریانی که آن آوازها را میخواندم و آن حال و هوا در آواز بود و تاثیرات را از درون خود میگرفتم، دیگر خالی از همه چیز است یعنی بعد از ده ماه و مشکلاتی که داشتم و دیگر ریشه من از آن خاک آب نخورده بود، دیگر نمیتوانستم محیط خود را حس کنم. آن دردها را نمیتوانستم حس کنم و لمس کنم. میشنیدم، اما خودم به جان حس نمیکردم. فکر کردم یا من نباید کنسرت را قبول کنم، یا چند روزی به ایران بروم و برگردم، وقتی به همسرم گفتم که میخواهم به ایران برگردم، گفت: «تو دیوانه شدهای، بیست روز دیگر مسئله سادهای نیست.» گفتم: «نه، من فکر میکنم که تا به ایران نروم نمیتوانم کنسرت بدهم. من باید به ایران برگردم. نمیدانم دلم تنگ شده یا چیز دیگری است.» به هر حال به ایران برگشتم و درست همان زمان بسیاری از حرفها و مشکلات در جریان بود. بعد از چند روز وقتی دوباره آن دردها در وجودم کارگر افتاد، مشکلات را از نزدیک لمس و احساس کردم که خب، حالا حرفی برای گفتن دارم برگشتم و کنسرت دادم.
بعد من فهمیدم که علت اینکه هنرمندان ما در خارج از ایران نمیتوانند، آن چیزی که مردم در داخل ایران میخواهند را ارائه کنند این است که ریشهشان از آن خاک آب نمیخورد و هنرمندان ما که سالهاست در خارج از ایران هستند الان نمیتوانند روی شنونده ایرانی تاثیر گذشته را داشته باشند، چون دیگر نمیتوانند آن احساس را منتقل کنند و آن فضا را در کار خود ایجاد کنند و آن محتوا را ارائه دهند. اما عدهای به این مسئله پی بردند و به ایران برگشتند و گفتند بگذار در همان جا همه آن فشارها رویمان باشد، همان سیلیها را بخوریم همان بدنامیها را بکشیم، ولی ریشهمان از آن خاک آب بخورد تا بتوانیم هنر ایرانی را که متاثر از آن جامعه است ارائه بدهیم. این مصداق دارد، شعار هم نیست، خیالات هم نیست. همانطور که در نمونه سفر سال ۶۸ هم گفتم، چیزی است که من خودم بارها حس کردهام. یعنی من در آن لحظه که خالی از آن احساسها و حال و هواها بودهام دیگر قادر نبودم که آواز بخوانم. نه اینکه آواز خواندن را فراموش کرده بودم، یا صدایم ضعیف شده بود، نه هیچکدام از اینها نیست، حال و هوا و انگیزه خوانندگی در من کم شده بود، ولی بعد از دو هفته سفر به ایران، انگار دوباره شارژ شدم و کنسرتم را دادم.
[…] اینهایی که خارج از ایران هستند دیگر باتریشان سالهاست که خالی شده، باید به آن محیط بازگردند و ریشهشان کمی از آن خاک آب بخورد و باتریشان دوباره شارژ شود. در اینجا باتریشان از آن چیزهایی که در ایران میگذرد و هست، خالی شده و هر چیزی که میخواهند بگویند دیگر حرف آن سرزمین نیست.
جلوی موسیقی هیچ ملتی را نمیتوان گرفت
مردم ایران نباید هیچ وقت نگران موسیقیشان باشند. اگر شما توانستید در هر سرزمین جلوی رشد علفهای هرزش را بگیرید، یعنی آنچه که گوهر خاکش بیرون میدهد و آب و هوایش باعث رویشش میشود، میتوانید جلوی موسیقی ملتی را بگیرید. جلوی موسیقی هیچ ملتی را نمیتوانید بگیرید، چون از درون مردمش میجوشد. موسیقی و زبان دو گوهر همزادند، دو بال پروازند دو بالی هستند که درونشان را بیان میکنند. آنچه که در درون است توسط زبان، توسط موسیقی و هنر بیان میکنند. چه کسی میتواند جلوی موسیقی ملتی را بگیرد؟ گلها را میشود زد ولی این گلها در درون این خاک پرورده میشود. آنچه در درون ملتی است توسط زدن از بین نمیرود.
موسیقی و هنر در درون این مردم و کشور جای دارد و از بین نمیرود و هر روز هم دارد گسترش پیدا میکند و هنرمند را زمان، خودش تربیت میکند. اصلا نگران نباشید، تعداد هنرمندان جوان دارد روز به روز بیشتر میشود، کیفیت کارشان دارد بالاتر میرود. احتمالا در ده پانزده سال آینده خواهید دید که هنرمندان جوان موسیقی ایرانی چه صعودی خواهند کرد و این نگرانی برای همیشه از میان مردم ما رخت بربسته و موسیقی همچنان راه کمال خود را ادامه خواهد داد.
در پاییز سال ۱۳۸۱ وقتی محمدرضا شجریان برای اجرای کنسرت در آمریکا به سر میبرد، یکی از نشریات ایرانیان مقیم این کشور با ایشان گفتوگوی مفصلی انجام داد، شجریان در این گفتوگو به طور مفصل از زندگی حرفهایاش سخن گفت. نشریه «بشیر زاگرس» در ویژهنامه نوروز ۱۳۸۲ این مصاحبه خواندنی را بازنشر کرد که در پی میخوانید:
در دوازده سالگی همه مرا در مشهد میشناختند
شاید بتوانم بگویم که از سن پنج – شش سالگی شروع کردم و در دوازده سالگی همه مرا در شهر مشهد میشناختند، چون پدرم هم در این زمینه استاد بودند. گوشههای ایرانی را هم رفته رفته از این طرف و آن طرف میشنیدم و آشنا میشدم. در اصل فراگیری گوشههای موسیقی ایرانی را از آن زمان شروع کردم و در هجدهسالگی که دیپلم گرفتم و معلم شدم و به خارج شهر رفتم، از همان زمان تعلیمات آواز را به طور جدی شروع کردم. قبل از آن هم چندین برنامه در رادیو مشهد داشتهام. یعنی حدود ۴۲-۴۳ سال پیش اولین برنامهام را در رادیو اجرا کردم. تا بیستوپنج سالگی (یعنی از سال ۴۵) که به تهران آمدم و در رادیوی ایران آقای مرحوم پیرنیا مسئول برنامه «گلها» بودند که یک برنامه از من دیدند و مشتاق شدند و گفتند که من از تو برنامه میخواهم. خودشان هم یک برنامه از من ضبط کردند که برنامه «برگ سبز» با سنتور مرحوم رضا ورزنده بود. به این ترتیب در تهران فعالیت و همکاریام را با رادیو ایران و برنامه گلها شروع کردم. این آغاز فراگیری در کلاسهای آواز و موسیقی بود که پیش اساتید، استاد مهرتاش و استاد احمد عبادی میرفتم. البته با استاد عبادی خیلی دوست شده بودم و دائما به خانهشان میرفتم و به طور خصوصی با ایشان موسیقی را تجربه میکردم و فرا میگرفتم. بعدها با آقای قوامی کار کردم و همه را ضبط کردم و تنها من هستم که تصانیف قدیمی را دوباره ضبط کردهام. من پیگیر فراگیری آواز و ردیفها و تصنیفهای سبک ایرانی بودم و هر استادی که بود، خودم نزدش میرفتم. به این ترتیب از یک طرف در رادیو، بعد هم در تلویزیون در برنامه گلها و در برنامههای دیگری که فکر میکردم که شایستگی این را دارد که من در آنجا برنامه داشته باشم، همکاری میکردم. از سال ۱۳۵۵ دیگر همکاریام را با رادیو و تلویزیون به عنوان اعتراض به وضع بسیار بد موسیقی که آنجا بود قطع کردم. تا اینکه انقلاب شد و بعد از انقلاب هم با گروهها، بچهها و موسیقیدانان همکارمان در کنار همدیگر برنامههایی را تهیه میکردیم و به صورت نوار در اختیار مردم گذاشتیم. الان که سیدی هم هست و کارهایمان را به صورت نوار و سیدی در اختیار مردم میگذاریم.
در سنتها دست و پایم را بند نکردهام
از سال ۱۳۶۶ هم اجرای کنسرت را در اروپا آغاز کردم و هر سال به اروپا میآییم و کنسرت میدهیم. از سال ۶۹ یعنی (۱۹۹۰) هم در آمریکا کنسرت داشتهایم. اخیرا کارهای متفاوتی را انجام دادهایم. چون خودم هم با اینکه موسیقیام موسیقی کلاسیک و سنتی اصیل است، اما در سنتها دست و پایم را بند نکردهام. سعی کردهام از سنتها بیرون بیایم و کار تازه بکنم. ما با همان زبان موسیقی کار میکنیم که سنت نیست ولی موسیقی ایرانی است، با خوانندگی و انتخاب شعرهای نو که اخیرا من به کار گرفتهام و اولین بار است که شعر نو به صورت آواز ارائه میشود.
شعر اخوان ثالث، «زمستان»… بازتابی است از وضعیت جامعه ۴۵، ۴۶ سال قبل، و امروز این دو مرحله تاریخی خیلی هم به هم شبیهاند. حالا شدت و ضعفش را عرض نمیکنم، ولی از نظر نوع کار بدینگونه است که به دلیل سرخوردگی که مردم از نظر سیاسی و اجتماعی پیدا کردهاند، «سرها در گریبان است و سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت» یعنی رابطههای مردم به سردی گراییده است. این سردگرایی در رابطه، از ۴۵، ۴۶ سال قبل، یعنی بعد از سال ۳۲ به وجود آمده و اخوان ثالث تحت تاثیر آن این شعر را سروده و در آن سردی رابطهها را به زمستان تشبیه کرده و به حق، بسیار قشنگ حالتی را که بین مردم بوده بیان کرده است. حالا تقریبا ما همان حالت را بین مردم خودمان و در خیلی جاهای دیگر و کشورهای دیگر میبینیم. سردیهایی که بین ملتها هست، بین مردم ما هم هست.
خب، یک هنرمند اگر تمام کاری را که میکند پیام ندارد، بایستی بخشی از آن پیام داشته باشد. حالا این پیامها گاهی اوقات پیامهای عاشقانه و عارفانه است و گاهی اوقات پیامهای اجتماعی و سیاسی. البته سیاسی و سلیقههای خاص است، یعنی به گونهای است که با مردم ایران است. مردم ایران جزو هیچ دار و دسته و حزبی نیستند اما میخواهند یک زندگی آزاد و راحتی داشته باشند. همه فقط یک رفاه نسبی در زندگیشان میخواهند، یک آزادی نسبی برای زندگیشان میخواهند. ما هم سعی کردهایم با مردم باشیم و همان را میخواهیم. بیشتر از آن هم کسی چیزی نمیخواهد. از این جهت است که این شعر را انتخاب کردم.
پدر من موسیقی را حرام میدانست
[…] آن وقت که پدر من موسیقی را حرام میدانست و به من اجازه نمیداد که موسیقی کار بکنم، در واقع ناشی از انحرافاتی میشد که متاسفانه در این حرفه بود. نمیگویم که همه هنرمندانی که در ایران بودند، منحرف بودند ولی به هر حال انحراف در این هنر بود. یعنی در کار بعضیها که پیشهشان این هنر بود، انحرافاتی بود که زیبنده کار هنر و هنرمند نبود، اعتیاد و برخی رفتارهایی که بین آنها رایج بود.
به همین دلیل خانوادهها ابا داشتند از اینکه فرزندانشان بروند به اصطلاح «مطرب» بشوند. پدرها، آنهایی که به سن من هستند، حتما میدانند که اگر نوجوانی میخواست برود دنبال موسیقی به او میگفتند که میخواهی بروی مطرب بشوی! مطربی بدترین توهینی بود که به یک نفر میکردند و یا ببخشید میگفتند میخواهی بروی «رقاص» بشوی! در حالی که رقص یک هنر ارزنده و والایی است.
موسیقی هنر ارزنده و والایی است. اما در ایران به علت تحریمی که ۱۴۰۰ سال نسبت به موسیقی شده و اینگونه با موسیقی برخورد میکردند، نوجوانها و جوانهایی که دلشان برای موسیقی پر میزد، میترسیدند که اطرافیان آنها را سرزنش کنند. من هم از ترس این سرزنش در خفا حرکت میکردم که پدرم نبینند. چون پدرم بود و برایش احترام قائل بودم. او هم معلم من بود و هم خیلی دوستش داشتم و او هم مرا خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست پسرش منحرف شود و برود «مطرب» بشود. من هم پیش ایشان خیلی زیاد رعایت این مسائل را میکردم.
از ۱۸ سالگی به بعد که من پیگیر کار شدم، میدانستم که آدم میتواند هنرمندی خوب و از همه مسائل منزه باشد. واقعا این هنر، هنری است معنوی و آسمانی و آدم میتواند با این هنر خود را پاک نگه دارد و همانطور که زیبنده این هنر است، زندگی کند و همانگونه رفتار داشته باشد. به همین دلیل از اول کوششم بر همین بود که قبل از آنکه بخواهم یک هنرمند باشم، یک انسان خوب باشم و بعد یک هنرمند باشم و همیشه این را دنبال کردم و پیگیر این کار بودم. با همه اینکه ترس از این بهتان وجود داشت که من «مطرب» بشوم، اما من با عشق و علاقه، تقدس و معنویتی که در این هنر میدیدم آن را پیگیر شدم و آن راه را ادامه دادم.
حتی بردن اسم کافه و کاباره برای من شرمآور است
تا اینکه به تهران آمدم. پدرم خیلی ناراضی بود از اینکه من به تهران رفتهام و دنبال این کار هستم و خیلیها او را سرزنش میکردند که چرا از اول مانع من نشده است. او هم میگفت بالاخره جوان است و برای خودش مردی شده و تصمیم گرفته، ولی بچه من شیر پاک خورده است و میدانم منحرف نمیشود، چون در خانواده من بزرگ شده است. حدس پدرم هم درست بود، چون من سعی کردم تا از همه آلودگیها بر حذر باشم، نه مادیات مرا به تور بیندازد و نه شهرت، بلکه آن عشق به هنر، عشق به موسیقی، آن حال و هوایی که موسیقی برایم داشت، همه هدفم و یگانه هدف من بود و ریزه ریزه به آنچه که میخواستم رسیدم.
همین باعث شد وقتی که همه سراغ شهرت و به دست آوردن پول میرفتند، من اجاره خانهام را هم نداشتم بدهم. در حالی که همه چیز سر راه من بود. هم مهمانهای آنچنانی که میتوانستند مرا دعوت کنند که حقوق پنج سالی را که من از رادیو میگرفتم یک شبه بدهند، هم کافه و کاباره که وضعشان روشن بود که حتی بردن اسمشان برای من شرمآور است که دنبال چنین کاری باشم. من همه اینها را رعایت میکردم. آنهایی که دنبال پول بودند، خب آن را به دست آوردند. هرکس به دنبال هرچه بود آن را به دست آورد. من هم دنبال آن چیزی که بودم، به دست آوردم. منتها در درازمدت، نه یک شبه، نه یک ساله و دو ساله. در درازمدت این را پیگیری کردم و خوشبختانه رسیدم به آنجایی که بایستی میرسیدم. البته من تنها نبودم و عده دیگری هم با من بودند. کسانی که به آلودهترین محیطها میرفتند و واقعا پاک برمیگشتند و هیچکس هم هرگز نتوانست چیزی به من ببندد که مثلا فلان کار را کرده یا مثلا در میان خانوادهها رفت و چشمچرانی کرد، شکمبارگی کرد، می نوشید، تریاک کشید و یا حتی سیگار کشید. هیچ چیز، واقعا من از همه این مسائل پاک بودم به علت آنکه هدفم چیز دیگری بود. در نتیجه چنین تلاشهایی امروز شما در ایران میبینید که در همه خانوادهها پدر و مادرها دلشان میخواهد که بچهشان سازی بزند وهنری داشته باشد.
من یکی از آن افرادی بودم که این حیثیت را برای هنر ایجاد کردم. من یکی از آنها بودم. آدمهای دیگری هم بودند که آنها هم واقعا خالصانه و پاک در رشتههای هنری کار کردند و خیلی هم بودند. امروز حتی خیلی از کسانی که در لباس روحانیت هستند وقتی مرا میبینند به من میگویند که میخواهند پسرشان را بفرستند تا سهتار یاد بگیرد و از من میخواهند که یک نفر را به آنها معرفی کنم. شما میبینید که پدر، در لباس روحانیت است ولی آدم روشنی است. یعنی امروز وضع این هنر به گونهای است که حتی اینها به دنبال آن آمدهاند.
ما امروز دختران جوانی را در خیابان میبینیم که ساز در دست گرفته و به کلاس میروند. ویولن، سهتار، سنتور به دست در خیابانها به طرف کلاسهای موسیقی میروند. بچهها در دانشکدهها در همه جا در کلاسهای موسیقی، با شور و شوق و عشق و هم به عنوان سرگرمی مشغول آموزش موسیقی هستند و پدر و مادرها با افتخار پز میدهند که بچهشان پیانو میزند، ویولن میزند و…
در مقایسه با آن موقعی که من نوجوان بودم و میگفتند تو میخواهی بروی «مطرب» بشوی و گناه بود، این خیلی خوب است. به هر حال من یکی از شاخههای کوچک، یکی از چرخهای کوچک در این حرکت بودم که این حیثیت را برای هنر در ایران ایجاد کرده است که نتیجهاش توجه امروز خانوادهها به هنر است. آنها از هنرمند همه چیز میخواهند، پیامهای انسانی، پیامهای عاشقانه و پیامهای اجتماعی.
من در هنرم همیشه این پیامها را داشتهام. در شعری که انتخاب میکردم، در برنامههایی که تهیه میکردم، نهایت دقت را میکردم تا در آن علایمی را که میخواهم باشد. شما اگر برنامههای مرا ببینید، در همه آنها این پیامها را میبینید؛ پیامهای انسانی، پیامهای عاشقانه، پیامهای عارفانه، پیامهای اجتماعی، همینطوری به خاطر ریتم و بشکن و بزن و رقص نیست. البته من آنها را طرد نمیکنم و نمیگویم که بشکن زدن بد است. بشکن زدن خیلی هم خوب است. چون موسیقی برای رقص هم هست، موسیقی شاد هم هست و همه انواع موسیقی باید باشد. تنها نوع موسیقی، موسیقیای نیست که ما کار میکنیم. هرگونه موسیقی باید در جامعه باشد. یک نوعش هم موسیقی ماست، موسیقیای که به آن میاندیشیم، با آن فکر میکنیم، با آن پیام میدهیم و مردم را به فکر وامیداریم. این آن نوع از موسیقی است که ما دنبال کردهایم. خب موسیقی شاد هم هست، موسیقی عزا هم هست. موسیقی برای نوجوانان هم هست. باید همه نوع موسیقی برای همه سنین و همه گروههای مردم وجود داشته باشد.
بخشی از صدایم را مانند صدای پدرم کردم
من خودم خراسانی هستم و ۵ سال در دهات خراسان (مشهد و قوچان) معلم بودم، در روستا بودم و با مردم و روستا زندگی کردم و روزها خواندن کردهای کرمانج را زیاد میشنیدم و خاطرات زیادی از آنها دارم. بچههایشان در کلاس سرود میخواندند. دوبیتیهای قشنگی میخواندند و من تشویقشان میکردم. پدرم هم در سنین نوجوانی و جوانی در همان محل که پدربزرگم کشاورز عمده و بزرگ بود، با کردها رابطه زیادی داشت و ترانههای آنها را در خانه میخواند و خیلی هم قشنگ لهجه آنها را داشت و من در این برنامه بخشی از صدایم را مانند صدای پدرم کردم، چون او میتوانست خیلی خوب صدای کرمانج را دربیاورد. از بچگی این کار را یاد گرفته بود و انجام میداد، ولی بعدها به علت اعتقادات مذهبی، دیگر پیگیر این کار نبود. پدرم بارها وقتی که من نوجوان بودم و او مرد چهلسالهای بود، آوازهایی میخواند که این حال و آواز را خیلی داشت و من از ایشان این حال و آواز و آن نوع صدا، یعنی صدای کرمانجها را یاد گرفتم. وقتی هم که معلم بودم، غروبها یکی از کردها در قهوهخانه تار میزد و میخواند و صدای قشنگی داشت و من همیشه گوش میکردم. در آنجا این نوع موسیقی را شنیده بودم و پیگیرش بودم. در جشنها میآمدند و میرفتند و من برنامههای آنها را میدیدم. آن نوجوانی، آن سرزمینها، آن مردم و آن عشقها و آن محرومیتها و… همه در ذهن من مانند یک فیلم تکرار میشدند و به خودم میگفتم بد نیست که ممن یک روز این موسیقی را ارائه کنم.
من همیشه معتقد بودهام که یا آدم کاری را نمیکند و یا اگر خواست این کار را انجام دهد باید خوب و بدون عیب باشد. فکر میکردم اگر نپخته دست به این کار بزنم، آن نوع موسیقی را آلوده میکنم، چنانکه خیلی از هنرمندان آمدند و آهنگهای روستایی را با ارکسترهای بزرگ مسخره کردند، واقعا آن آهنگها را مسخره و نابود کردند و شخصیت آن موسیقی را از بین بردند. من ناراحت بودم که اینها چرا این کار را کردهاند. این موسیقی مال آن مردم است، آن سبک باید باشد، آن ساز باید باشد، آن حال و هوا باید باشد. وقتی که شما میآیید با ارکستر سازهای فرنگی موسیقی روستایی را اجرا میکنید یعنی آن را خراب کردهایم. من همیشه به این هنرمندان اعتراض داشتم، تعدادی از هنرمندان بودند که به این وضع معترض بودند.
به هر حال در هر کاری ریسک کردن آدم را یک مرحله به جلو میبرد. یعنی اگر جرأت آن نیابید که ریسک بکنید، نمیتوانید از یک مرحله به مرحله بهتر برسید و نمیتوانید یک دفعه از یک پله به پله بعدی بپرید منتها بایستی این را آگاهانه کرد، همینطوری نمیشود. مثلا من که چنان ریسکی را میکنم، سالها است که به آنها فکر میکنم، پیگیرش هستم تا زمانی که میبینم بله حالا وقتش شده و تمام شرایطش فراهم شده که ما چنین کاری را شروع کنیم و خوشبختانه در تمام مواردی که به اینگونه انجام شده موفق بودهایم و کار درست به انجام رسیده است.
بیشتر دوست دارم با جوانان کار کنم تا اساتید
من هرگز از اینکه با جوانها کار کنم پرهیز نداشتهام، بلکه همیشه بیشتر از آنکه دوست داشته باشم با اساتید کار کنم، دوست داشتهام با جوانها کار کنم چون جوانها را وقتی تشویق میکنی بیشتر کار میکنند، بیشتر احساس مسئولیت میکنند. من بعد از مدتی که با جوانها کار کردم، دیدم که این کار خیلی خوب پیش رفته است. این است که من تعصب ندارم که فقط با اساتید کار کنم، هر جوانی را که حس کنم کارش را خیلی خوب انجام میدهد و استعداد هم دارد، با او کار میکنم. مخصوصا که جوانها خیلی چیزهای تازه از خودشان دارند. خود این به من امکان میدهد که کارهای تازه بکنم و از فکر جوانها استفاده کنم.
هنرمند میتواند رهبر فکری جامعهاش باشد
به هر حال وقتی هنرمندی با مردم خود هست و با آنها زندگی میکند، از جامعه خود تاثیر میگیرد و این تاثیر در درون هرکس شکل خودش را پیدا میکند و ارائه میشود. یعنی درون شجریان میشود کاری که شجریان ارائه میدهد و در درون علیزاده میشود کاری که علیزاده انجام میدهد. هنرمندانی که متاثر از جامعه باشند و میتوانند خیلی خوب با آن حرکت کنند و در بعضی از مواقع میتوانند رهبر جامعهشان، رهبر فکری یا رهبر هنری جامعهشان هم باشند. یعنی هنرمندی که از جامعهاش متاثر باشد با آن حرکت میکند، چون میداند که خودش هم جزئی از آنهاست. به هر حال هنرمندی که با جامعهاش حرکت میکند و کارش را هم خوب بلد است، در هر قالبی میخواهد باشد، در قابل موزیک، سینما، نقاشی یا شعر و ادبیان، میتواند رهبر فکری جامعهاش باشد. اگر با مردمش نیست و سودایی در سر دارد و یا جور دیگری فکر میکند، همیشه از مردم به دور است. ما سعی کردهایم از مردم به دور نباشیم و از آنها عقب هم نیفتیم. با مردم باشیم و با آنها حرکت کنیم و هرجا که لازم است و مناسبتی هم هست، اگر بتوانیم دردی را در جامعه تسکین دهیم، حتما با مردم همدلی و همراهی میکنیم.
ریشهمان از خاک ایران آب میخورد
[در مورد اینکه چطور هنرمندان ایرانی که در خارج زندگی میکنند تا به حال خروجی چون شجریان یا کلهر نداشتهاند] اول اینکه بخشی از هنر زاییده فشار است. دوم اینکه ما ریشهمان از آن خاک آب میخورد. وقتی که این ریشه از آن خاک دور بیفتد دیگر نمیتواند از آنجا آب بگیرد و تغذیه شود. من کاری به خوب یا بدی این موضوع ندارم. آنچه من در خودم حس کردهام، مقداری از خواندنهایم حالت روضهخوانی پیدا کرده، یعنی بدبختیهای جامعه را در هنرم ارائه میکنم و با آن هم گریه میکنم، عدهای هم گریه میکنند. تجربهای که من دارم این است که همیشه احساس کردهام اگر از یک حدی بیشتر پنج شش ماه از مملکتم بیرون باشم، آن حال و هوایی را که الان دارم در من کم میشود. یک نمونه را بگویم؛
سال ۱۳۶۸ من به عللی ده ما از ایران بیرون مانده بودم و به خاطر مسائلی که آن وقت در ایران اتفاق افتاده بود خارج از ایران بودم و کنسرتهایی داشتم. یک ماه پیش از آنکه برگردم، فستیوالی در بارسلون بود شهردار بارسلون توسط یک نفر در پاریس از من خواست در این فستیوال شرکت کنم. بیست روز به فستیوال مانده، ناگهان دیدم نمیتوانم بخوانم. هرچه فکر کردم احساس کردم که واقعا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و آن شجریانی که آن آوازها را میخواندم و آن حال و هوا در آواز بود و تاثیرات را از درون خود میگرفتم، دیگر خالی از همه چیز است یعنی بعد از ده ماه و مشکلاتی که داشتم و دیگر ریشه من از آن خاک آب نخورده بود، دیگر نمیتوانستم محیط خود را حس کنم. آن دردها را نمیتوانستم حس کنم و لمس کنم. میشنیدم، اما خودم به جان حس نمیکردم. فکر کردم یا من نباید کنسرت را قبول کنم، یا چند روزی به ایران بروم و برگردم، وقتی به همسرم گفتم که میخواهم به ایران برگردم، گفت: «تو دیوانه شدهای، بیست روز دیگر مسئله سادهای نیست.» گفتم: «نه، من فکر میکنم که تا به ایران نروم نمیتوانم کنسرت بدهم. من باید به ایران برگردم. نمیدانم دلم تنگ شده یا چیز دیگری است.» به هر حال به ایران برگشتم و درست همان زمان بسیاری از حرفها و مشکلات در جریان بود. بعد از چند روز وقتی دوباره آن دردها در وجودم کارگر افتاد، مشکلات را از نزدیک لمس و احساس کردم که خب، حالا حرفی برای گفتن دارم برگشتم و کنسرت دادم.
بعد من فهمیدم که علت اینکه هنرمندان ما در خارج از ایران نمیتوانند، آن چیزی که مردم در داخل ایران میخواهند را ارائه کنند این است که ریشهشان از آن خاک آب نمیخورد و هنرمندان ما که سالهاست در خارج از ایران هستند الان نمیتوانند روی شنونده ایرانی تاثیر گذشته را داشته باشند، چون دیگر نمیتوانند آن احساس را منتقل کنند و آن فضا را در کار خود ایجاد کنند و آن محتوا را ارائه دهند. اما عدهای به این مسئله پی بردند و به ایران برگشتند و گفتند بگذار در همان جا همه آن فشارها رویمان باشد، همان سیلیها را بخوریم همان بدنامیها را بکشیم، ولی ریشهمان از آن خاک آب بخورد تا بتوانیم هنر ایرانی را که متاثر از آن جامعه است ارائه بدهیم. این مصداق دارد، شعار هم نیست، خیالات هم نیست. همانطور که در نمونه سفر سال ۶۸ هم گفتم، چیزی است که من خودم بارها حس کردهام. یعنی من در آن لحظه که خالی از آن احساسها و حال و هواها بودهام دیگر قادر نبودم که آواز بخوانم. نه اینکه آواز خواندن را فراموش کرده بودم، یا صدایم ضعیف شده بود، نه هیچکدام از اینها نیست، حال و هوا و انگیزه خوانندگی در من کم شده بود، ولی بعد از دو هفته سفر به ایران، انگار دوباره شارژ شدم و کنسرتم را دادم.
[…] اینهایی که خارج از ایران هستند دیگر باتریشان سالهاست که خالی شده، باید به آن محیط بازگردند و ریشهشان کمی از آن خاک آب بخورد و باتریشان دوباره شارژ شود. در اینجا باتریشان از آن چیزهایی که در ایران میگذرد و هست، خالی شده و هر چیزی که میخواهند بگویند دیگر حرف آن سرزمین نیست.
جلوی موسیقی هیچ ملتی را نمیتوان گرفت
مردم ایران نباید هیچ وقت نگران موسیقیشان باشند. اگر شما توانستید در هر سرزمین جلوی رشد علفهای هرزش را بگیرید، یعنی آنچه که گوهر خاکش بیرون میدهد و آب و هوایش باعث رویشش میشود، میتوانید جلوی موسیقی ملتی را بگیرید. جلوی موسیقی هیچ ملتی را نمیتوانید بگیرید، چون از درون مردمش میجوشد. موسیقی و زبان دو گوهر همزادند، دو بال پروازند دو بالی هستند که درونشان را بیان میکنند. آنچه که در درون است توسط زبان، توسط موسیقی و هنر بیان میکنند. چه کسی میتواند جلوی موسیقی ملتی را بگیرد؟ گلها را میشود زد ولی این گلها در درون این خاک پرورده میشود. آنچه در درون ملتی است توسط زدن از بین نمیرود.
موسیقی و هنر در درون این مردم و کشور جای دارد و از بین نمیرود و هر روز هم دارد گسترش پیدا میکند و هنرمند را زمان، خودش تربیت میکند. اصلا نگران نباشید، تعداد هنرمندان جوان دارد روز به روز بیشتر میشود، کیفیت کارشان دارد بالاتر میرود. احتمالا در ده پانزده سال آینده خواهید دید که هنرمندان جوان موسیقی ایرانی چه صعودی خواهند کرد و این نگرانی برای همیشه از میان مردم ما رخت بربسته و موسیقی همچنان راه کمال خود را ادامه خواهد داد.