داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

قسمت اول
نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
گوینده آیدا قره گوزلو

متن داستان:
یک، دو، سه …
زودباش شمع ها رو فوت کن.
صبر کن ، صبر کن . اول باید آرزو کنی . ی آرزو کن که منم توش باشم . زد زیر خنده …
چشمام رو بستم. به مسیر سخت و طاقت فرسایی که از گذشته تا به امروز گذر کردم نگاه کردم. من چه چیزایی دارم؟ چه جیزهایی میخوام؟ اصلاً من کجای نقشه ی راهم هستم؟ من کی ام؟
درست یک سال پیش اولین روز کاری من در این آژانس تبلیغاتی شروع شد. روزی که با سالگرد تولدم همزمان شده بود. هرگز فکر نمی کردم اولین سالگرد فعالیت موفقیت آمیز در یک شرکت بزرگ تبلیغاتی رو با روز تولدم در یک لحظه و یک مکان جشن بگیرم. من از اون کارآموز ساده به یک ایده پرداز تبلیغاتی بزرگ تبدیل شدم . و این خودش یعنی ته رسیدن به خواسته هام و آرزوهام. پس دیگه چی می تونم از خدا بخوام.
تو این گیر و دار یک لحظه چشمام و باز کردم. دیدم همکارام منتظرن تا من شمع رو فوت کنم. شمع ها داشت آب می شد. از نگاه ساناز معلوم بود که دیگه داره عصبانی میشه و ی کاری دستم می ده. برای همین سریع چشمام و بستم و گفتم خدایا من چیزی نمیخوام. امسال کمک کن تا بتونم آرزوی یک نفر و براورده کنم. این یک نفر رو خودت در مسیرم قرار بده و خودت بگو که باید چیکار کنم. این از آرزوی من و چشمام و باز کردم . شمع ها رو فوت کردم و تا به خودم اومدم دیدم ساناز بلاگرفته سرم رو به سمت کیک هل داد و من هم مثل مابقی همکاران دیگه در روز تولد صورتم کیکی شد.
اون روز خیلی خوش گذشت و همه چیز به بهترین شکل برگزار شد. حتی مهندس کاظمی مدیر شرکت در میون صحبت هاش کلی از من و رشد چشمگیری که تو این یکساله داشتم تعریف کرد. من هم ذوق کرده بودم و چشام برق می زد. بیشتر زمان به گرفتن عکس و استوری گذشت. و من غافل از اینکه چه آرزویی کردم خاطرات لحظه به لحظه بیست و یکمین سالروز تولدم رو ثبت می کردم. تازه شب هم جشن تولد داریم و اون اصل کاریه . در کنار خانواده و عزیزترین هام و البته ساناز خانم شیطون که دیگه می تونم بگم نیمی از وجودم شده. نزدیک تر از خواهر …
عقربه های ساعت کم کم به سمت ساعت نه شب می رفت. مهمان ها کم و بیش آمده بودند. عزیز جون و آقا بزرگ، عمه پری خوشگلم. دایی بهنام و ایل و تبار شلوغش و خاله یاسمن عشق با اون نی نی کوچولوی تو دل برو و خوشگلش. تقریباً همه آمده بودند. از همه مهمتر گل پسر آقا بزرگ سامان خان سلمانی، مهندس و کارخانه دار بزرگ که پدر جان عشق و نفس بنده باشند به همراه بانوی گرانقدرشون شیما مامان خوشگل و مهربونم و صد البته دردونه های نازنینشون پدرام و پریا گل سر سبد حضار در مجلس تولد من! من کی ام؟ من پرنیان سلمانی دختر بزرگ سامان خان، امشب در آغاز دهه سوم زندگی در خدمت شما و آماده برای فوت کردن دوباره شمع تولد و شروع بزم و پایکوبی. همه چیز مهیای یک مهمونی خانوادگی خاطره انگیز بود. همه دور میز نشستیم و پدر بزرگ مثل همیشه مجلس رو دست گرفت و از همه چیز صحبت کرد. داستان های قدیمی. اعتبار خانواده و از اتحاد در خانواداه. همدلی و حمایت از همدیگه . چیزهایی که بیشتر از صدبار شنیده بودیم و خط به خطش رو حفظ بودیم . اما کلام پر قدرت آقا بزرگ با اون لحن شیوا این صحبت ها رو برامون جذاب می کرد. و دلمون میخواست ساعت ها حرف بزنه. در همین حین بساط شام هم روی میز چیده شد و بخش اول مهمونی تولد پرنیان خانم به خوبی و خوشی به اتمام رسید. ساناز عوضی هم کنار دست من نشسته بود و مدام فامیل بنده خدای من رو سوژه می کرد و از لباس و آرایش همه ایراد می گرفت. البته بجز شیما جون و پریا. چون می دونست خانواده من جزء خط قرمهای هستند.
میز شام جمع شد و هرکسی یگ گوشه سالن پذیرایی مشغول کاری شد. بچه ها مشغول بازی بودند و من بهمراه دخترای فامیل در حال غیبت کردن و دست انداختن همدیگه. از همه چیز حرف زدیم. از بینی فلان بازیگر تا شوهر خانم نوری مشتری شرکت. عمده بحث ما دخترخانوما تو اینجور جلسات به این ختم میشه که فقط ما خوبیم و بقیه همه داغون!
یک ساعت مونده بود به پایان شب که شیما جون همه رو صدا کرد که بریم پای کیک تولد و دیگه راست راستکی من به دنیا بیام. یک چیز جشن تولد تو خانواده ما خیلی خوبه . و اون هم اینه که دور میزجمع می شیم و هرکسی درباره کسی که تولدشه حرف می زنه. و براش آرزوهای قشنگ می کنه. از سامان جان شروع شد تا رسید به کوچکترها و پدرام توپولی که برای من کلی آرزوهای قشنگ کرد . اشک تو چشام جمع شده بود. دلم میخواست زار بزنم از شوق. که چقدر دورم شلوغه و تنها نیستم. حرفهای پدرام که تموم شد عمه پری گفت ی لحظه توجه کنید . کنترل سینما خانواده رو برد بالا و روشنش کرد. عمو سعید و خانوادش بودن که از طریق اسکایپ تماس گرفته بودند. آخی. عموی عزیزم. عمو سعید ساکن کاناداست و خیلی کم پیش میاد که تو مراسمات ما حاضر باشه. اما انقدر با معرفته که هرطور شده حضورش رو اعلام می کنه. یک ماه جلوتر هم کادوی تولد من رو فرستاده بود برای عمه پری تا درست شب تولدم به من بده. این عمو عشق منه. خانواده عمو سعید هم دونه  دونه حرفهاشون رو زدند. تا اینکه نوبت رسید به حسام، پسر بزرگه ی عمو. حیونی یکم خجالتیه. ما با هم همسن هستیم. و تا قبل از رفتنشون با هم بزرگ شدیم. حتی تا دوم راهنمایی با هم میرفتیم مدرسه و می اومدیم. برای همین خیلی ها تو فامیل من جمله آقا بزرگ خیلی دوست داره که بین ما اتفاقاتی رخ بده و من عروس عموم بشم. این رو از نگاهشون می تونستم بفهمم. و ضربه محکمی که ساناز با آرنج به پهلوم زد و گفت آقاتونه ها! هم مطمئنم کرد که این شایعه داره کم کم جدی میشه. البته هر بار سر صحبت باز شده مامان شیما با قاطعیت مخالفت کرده و همیشه میگه من نفسم و که نمیام بدم به اون زنیکه خیکی(منظورش زن عمو نازیه). نفسم نباشه من میمیرم. دختر من فقط مال خودمه. بابا سامان هم به شوخی میگه آره نگهش دار ترشی بنداز. نیست خیلی جا داریم تاقار بزرگم بگیر که اون یکی هم جا بشه توش…. بگذریم. من زن پسر عمو بشو نیستم. اصلا هم نمیخوام بگم ما مثل خواهر برادریم و با هم بزرگ شدیم. نه!. معیارهای من برای ازدواج چیزهایی هستند که خیلی با طرز فکر خانواده بزرگ من فرق داره.
انقدر دورم شلوغ بود و خوش می گذشت دیگه فرصتی برای آرزو کردن دوباره پیش نیومد. شمع ها رو فوت کردم.کیک و بردیم و در کوتاه ترین زمان اثری ازش باقی نموند.و مستقیم رفتیم سراغ مهمترین بخش همیشگی مهمونی هامون. دی جی بساطش رو راه انداخت و تایم دنس فرا رسید. رسم ما اینه که فقط تو زمان خوشی خوشی کنیم و بزنیم و برقصیم. پیر و جوون هم نداره. تا جایی که آقا بزرگ بگه بسه به فکر همسایه ها باشین می زنیم و می کوبیم. از کردی گرفته تا شمالی، از تکنو تا لامبادا. خانواده قرطی ها که می گن ماییم…
مهمونی تموم شد. کم کم فامیل محترم که خیلی به زحمت هم افتاده بودند مجلس رو ترک کردند و رفتند. و من موندم و یک خونه به هم ریخته و کلی ظرف نشسته. دروغ گفتم. دردونه های شیما مامان دست به سیاه و سفید نمی زنن. و همه زحمات ما روی دوش خاله مرضیه و دخترش عاطفه است. خیلی زحمت کش و مهربونن. تو همین خونه با ما زندگی می کنن. شوهر مرضیه خانم ده سال پیش تو کارخونه بابا حادثه براش پیش اومد و فوت کرد. از اون روز به بعد تو خونه ما زندگی می کنند و جزئی از اعضای خانواده هستند.اتاقشون کنار اتاق منه. کنار ما در یک میز غذا میخورند. عاطفه با پریا در یک مدرسه درس می خونن. درست مثل پریا پول تو جیبی می گیره و فرقی بینمون نیست. خاله مرضیه سنگ صبورِ مامان شیماست و آبجی عاطفه گوش شنوای حرفای من.
دو ساعت از نیمه شب گذشته. خسته و داغون به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم. خدا خیرت بده مهندس کاظمی با این قانون های قشنگ شرکتت. مرخصی روز تولد بزرگترین هدیه ای بود که گرفتم. چون با این همه خستگی و بالا پایین کردنای من ، صبح جنازم و باید می بردن پشت میز میگذاشتن. خیالم راحته که فردا تا ظهر بدون هیچ دغدغه و برنامه ای می خوابم. خدایا شکرت بابت این روزهای خوب و قشنگ. بابت دوستای مهربون و از همه مهمتر این خانواده بزرگ و دوست داشتنی. خدایا شکرت …
پایان قسمت اول
ادامه دارد ….

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.