این روزها حوالی ساعت ۱۷

اختصاصی رسا نشر- مهدی سوری: آفتاب رو به غروب بود و ساعت حوالی ۱۷ عصر. تاکسی به سمت میدان آزادی در حرکت بود و راننده تاکسی به مانند روزهای دیگر همراه با مسافر کنار دستی اش تحیلی سیاسی می کرد و از حال و هوای این روزها می گفت. در عقب خودرو اما مردی میان […]

اختصاصی رسا نشر- مهدی سوری: آفتاب رو به غروب بود و ساعت حوالی ۱۷ عصر. تاکسی به سمت میدان آزادی در حرکت بود و راننده تاکسی به مانند روزهای دیگر همراه با مسافر کنار دستی اش تحیلی سیاسی می کرد و از حال و هوای این روزها می گفت. در عقب خودرو اما مردی میان سال با اضطراب و بی قراری مدام شماره ای را با تلفنش می گرفت و موفق به برقراری تماس نمی شد. تا اینکه تلفن همراهش خاموش شد. کمی مکث کرد و بعد از من خواهش کرد تا با تلفن من یک تماس با منزلش بگیرد. شماره را گرفت. بالاخره یکی جواب داد. با عصبانیت تمام فریاد می زد شما کجا هستین؟ چرا تلفن رو جواب نمی دین؟ مردم از نگرانی ؟ مسعود کجاست؟؟ خیابونا شلوغ شده، نزاری بره بیرون ها.نگهش دار تا من خودم بیام خونه ….. اما انگار از آنطرف خط خیالش را راحت کردند که انگار مسعود قصد ندارد از منزل برای تجمع و تظاهرات خارج شود.این را از نفس عمیقی که هنگام پس دادن تلفن کشید فهمیدم.

او یک پدر بود. یک پدر نگران! پدری که در بدترین شرایط اقتصادی تمام تلاشش را می کند تا مایه آرامش و رفاه خانواده اش را فراهم آورد. می گفت کارگر ساده یک فروشگاه است. و درآمد آنچنانی هم ندارد. به ضعم من اگر اعتراض و شکایتی هم باشد از گرانی و تورم و مشکلات معیشتی، امثال او حالا باید در صف اول اعتراض باشند.چگونه است که او نتنها به این ماجرا وارد نمی شود ، بلکه فرزند تحصیلکرده بیکارش را از تجمع و حضور در این اعتراضات منع می کند؟؟ و چرا بدنبال گرفتن حق خودش و فرزندش  نیست؟؟

پاسخ سوالم را لابلای حرف ها و درد و دلهایش کمی مانده به میدان آزادی گرفتم. می گفت حقیقتا نا امید هستم، حتی این دوره رأی هم ندادم. البته فقط خودم. خانواده ام با امید بهتر شدن اوضاع همه به روحانی رأی دادند. اما من واقعا دلگیرم. با وجود همه مشکلات و مشقتی که تحمل می کنم و با وجود درآمد ناچیزی که دارم، باز هم خدا را شکر می کنم. اما همه این چیزها دلیل نمی شود که بخواهم با این شیوه اعتراض کنم. همانطور که من پدر هستم خیلی از همین جوان هایی که به هر دلیل الان در خیابان ها شعار می دهند ، پدر و مادری دارند که منتظر بازگشتشان هستند.این راه به ترکستان می رود و منفعتی برای هیچکس ندارد. ضمن اینکه در بین این افراد ، بدخواهان انقلاب و ایران هم کم نیستند. همانهایی که آتش می زنند و تخریب می کنند. هیچکدامشان برای بچه هایی که در کنارشان هستند دل نمی سوزانند و اتفاقا منتظرند یکی از آنها مجروح و کشته شود تا برای عوامل خارج نشینشان فیلم و عکس تهیه کنند. گفت من انقلاب را دیده ام. جنگ را دیده ام.من می فهمم درد پدر و مادری که فرزندشان صبح سالم از خانه بیرون رفته است و شب تن بی جان خون آلودش را برایشان می آورند….

ساعت ۱۷ شده بود. به میدان آزادی رسیده بودیم.مرد میانسال و جانباز جنگ از ماشین پیاده شد.مرا به خدا سپرد و لنگ لنگان به سمت پارک سوار آزادی رفت تا به شهرک اندیشه در شهریار برود. و من همانگونه که به میدان آزادی نگاه می کردم ، آرزو کردم که این روزهای بد تمام شود بی آنکه کسی جانش را به همین راحتی و بخاطر هیچ از دست داده باشد. منکر این نیستم که خشم مردم از گرانی و مشکلات معیشتی ، آنها را در تکنا قرار داده. اما این شیوه را که منجر به سوء استفاده بدخواهان ملت و انقلاب و همینطور تخریب اموال عمومی می شود را نمی پسندم و این راهم به خوبی می دانم با صداقت و درستی دولت و همت مردمان این سرزمین، روزهای خوب خواهند آمد.

بهتر است به خانه هایمان برگردیم. چشمهایی هستند که به انتظار نشسته اند.

۱۱ دی ۱۳۹۶

نظرات بسته شده است.