برای گذران زندگی و تامین هزینه های اعتیاد، صیغه مردان متاهل می شدم/ مردی که از او بچه دار شدم از ترس آبرویش دیگر سراغم نیامد
او گفت: در یکی از روستاهای انتهای بولوار پنجتن به دنیا آمدم. پدرم نه تنها اوضاع مالی مناسبی نداشت بلکه بیشتر درآمدش را صرف خرید موادمخدر میکرد. از آن جایی که من وابستگی خاصی به پدرم داشتم، مدام در کنار بساط او مینشستم و کارهایش را انجام میدادم، به گونهای که حتی برای خرید موادمخدر نیز همراهش میرفتم و از او جدا نمیشدم. در واقع من با خواهر و برادران دیگرم فرق داشتم و تنها با پدرم زندگی میکردم.
حال و هوای خماری و نشئگی را به خوبی درک میکردم. هیچ علاقهای هم به درس و مدرسه نداشتم و فقط از نشستن پای بساط موادمخدر پدرم لذت میبردم. تا این که بالاخره در همان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم. با این حال همواره بین پدرم و دیگر اعضای خانواده درگیری بود که چرا اجازه نمیدهد من نیز در دامان مادرم تربیت شوم. خلاصه ۱۳ سال بیشتر نداشتم که یکی از هم بساطیهای پدرم از من خواستگاری کرد.
با آن که همه اعضای خانواده ام مخالف این ازدواج بودند، اما فقط با رضایت یک جانبه پدرم، پای سفره عقد نشستم و با جوانی ازدواج کردم که ۱۴ سال از من بزرگتر بود. او که خود موادمخدر میفروخت و اعتیاد شدیدی به این مواد افیونی داشت، با وعده و وعیدهای رویایی، پدرم را خام کرده بود. بالاخره سه ماه بعد جشن عروسی من وسهراب برگزار شد و ما زندگی مشترک مان را در حالی آغاز کردیم که پدرم نیز از سوی خانواده ام طرد شده بود و جا و مکانی نداشت. به همین دلیل او نیز به منزل ما آمد.
در واقع محل زندگی مشترک مان پاتوق مصرف و خرید و فروش موادمخدر بود، به گونهای که شبها عده زیادی از معتادان و قاچاقچیان به خانه ما رفت و آمد میکردند. هنوز یک سال بیشتر از آغاز زندگی مشترک من و سهراب نگذشته بود که او را به جرم حمل مقادیر زیادی موادمخدر دستگیر کردند و آن منزل که پاتوق استعمال موادمخدر بود، پلمب شد. بعد از این ماجرا، من هم که معتاد بودم آواره کوچه و خیابان شدم، ولی گاهی به ملاقات همسرم میرفتم و به او دلداری میدادم.
بالاخره یکی از اهالی محله اتاقک مخروبهای را در اختیارم گذاشت که من به جای پرداخت اجاره، امور شخصی مادر پیرش را انجام بدهم.
در حالی که دو سال از زندانی شدن همسرم میگذشت متوجه بارداری ام شدم و با خودم فکر میکردم که شاید این موضوع موجب تخفیف مجازات همسرم شود. اما این گونه نشد. با تولد پسرم اوضاع زندگی ام به هم ریخت و آشفتهتر شد چرا که من فقط برای تامین هزینههای اعتیادم تلاش میکردم و حس مادری را از یاد برده بودم. دیگر به ملاقات همسرم نیز نمیرفتم. یک سال از تولد فرزندم گذشته بود که از همسرم طلاق گرفتم و به سوی پدرم بازگشتم، اما او نیز اوضاعی بهتر از من نداشت تا این که چند ماه بعد بر اثر عوارض ناشی از اعتیاد جان سپرد و من دوباره آواره و سرگردان شدم.
چندین بار تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم، اما با این زندگی آشفته دوباره به موادمخدر پناه میبردم تا جایی که مجبور بودم برای تامین هزینههای اعتیادم به عقد موقت مردان متأهل دربیایم تا حداقل برای مدتی هزینههای اعتیادم تامین شود و از سرگردانی و آوارگی نجات یابم.
خلاصه در یکی از همین ازدواجهای موقت، فرزند دیگرم نیز به دنیا آمد و همسرم به خاطر ترس از متلاشی شدن زندگی اش مرا رها کرد و هیچ گاه به سراغم نیامد. این در حالی بود که دیگر به خاطر چندین ازدواج و رفت و آمدهای آنها به منزلم، انگشت نمای محله شده بودم و همه اهالی به چشم زنی بی بند و بار به من مینگریستند تا این که چند ماه قبل به کلانتری آمدم و سرگذشتم را بازگو کردم. با دستور رئیس کلانتری و هماهنگیهای قضایی فرزندانم تحویل بهزیستی داده شدند و من هم در یکی از مراکز ترک اعتیاد تحت درمان قرار گرفتم. وقتی از چنگ این هیولای وحشتناک نجات یافتم، با کمک خیران منزلی برای اقامتم فراهم شد و کودکانم دوباره به آغوشم بازگشتند. اکنون نیز در مکان مناسبی مشغول کار شده ام، روزهای خوشبختی را با همه وجودم حس میکنم.
۱۷۳۰۲
منبع: خبر آنلاین