داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

نوشته:  شبنم حاجی اسفندیاری

هربار که می خواست تصمیمش رو عملی کنه، هزار تا کار نکرده یادش می اومد. که خیلی هاش واجب بود و پای دِین به دیگران در میون بود. برای همین منصرف می شد و صبر می کرد. همین کارهای ناکرده باعث می شد که از یادش بره و برای مدتی به فراموشی سپرده می شد. اما در میانه راه باز مشکلات بهش فشار می آوردند. دوباره احساس پوچی می کرد. نا امیدی مثل بختک روش افتاده بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود.

تمام شب ها به این فکر می کرد چطوری میتونه رها و آزاد بشه. چیکار باید بکنه که با کمترین ناراحتی و درد این ماجرا به پایان برسه. و از طرفی کسی رو ناراحت نکنه. برای همین یک روز تصمیم بزرگی گرفت. یک دفترچه برداشت و شروع به نوشتن کرد. برای خودش برنامه ریزی کرد. کارهاش رو سامان داد. یک لیست بلند بالا از کارهایی که باید بکنه تهیه کرد. و هرکدوم رو که انجام داد کنارش ضربدر بزنه . هر ضربدر اون رو به رهایی نزدیک می کرد. و آخرین ضربدر یعنی خلاص !

یک صفحه جداگانه در دفتر برای خودش باز کرد و توی اون تمام کارهای خوبی که می تونه دیگران رو از اون خشنود کنه و همینطور خودش حس بهتری داشته باشه نوشت. در آخرین صفحه دفترچه هم یک تاریخ وارد کرد. دو ماه. فقط دوماه فرصت داشت تا به همه دستور العمل های دفترچه عمل کنه تا همه چیز تموم بشه.

هر روز که می گذشت ضربدر ها بیشتر میشدند. آخر شب ها کارها خوبی که کرده بود رو می نوشت. احساس خوبی داشت. و اینکه اطرافیانش رو خوشحال و راضی می دید خیالش رو راحت می کرد که روزی که من برم فقط خاطرات خوب از من بجا میمونه! مثلاً امروز برای خواهرش که معلول بود یک ویلچر موتوری خرید تا راحت بتونه به هر کجا دلش می خواد بره. خواهرش همیشه تو خونه تنها بود و هیچ دوستی نداشت. بخاطر معلولیت حتی مدرسه هم نمی تونست بره . اما با این ویلچر دیگه همه چیز حله. شیوا کوچولو اون روز خوشحال ترین آدم روی زمین بود و این خوشحالی بخاطر اون دفترچه است. یک ضربدر قرمز کنار ویلچر شیوا کشید و خوابید.

روزها پشت سر هم گذشتند. یک ماه و نیم گذشته بود . هرشب صفحه آخر دفترچه رو نگاه می کرد و بعد شروع می کرد به نوشتن تا اذان صبح … با شنیدن صدای اذان  بلند می شد وضو می گرفت و نماز صبحش رو می خوند و میخوابید. خوندن نماز هم یکی از بندهای دستور العمل دفترچه بود.

اون با خودش عهدی بسته بود که طبق چیزهایی که نوشته عمل کنه و در پایان روزی که ته دفتر نوشته با خیال راحت بره. دلش نمیخواست بمونه. تصمیمش رفتن بود. برای همین بعضی روزها شوق رسیدن روز موعود رو داشت. البته تو این دو ماه روزهایی هم بود که دلش میخواست دفتر رو پاره کنه و به زندگی عادیش برگرده. روزهایی که خوشحال بود. یا یک کار خوبش باعث خوشحالی دیگران شده بود. مثل روزیکه برای شیوا ویلچر گرفت یا روزی که بدهی پسر عموش و داد و از زندان آزادش کرد…

دو ماه گذشت. بالاخره لحظه موعود رسیده بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود. دفترچه رو چک کرد. همه کارهایی رو که باید انجام داده بود. ضربدرهای قرمز کنار هر موضوع نشون می داد که دیگه وقت رفتنه. هیچ بهونه ای برای موندن نداشت. پس شروع کرد به نوشتن. نامه آخر یا وصیت نامه … بغض گلوش رو گرفته بود. چشمهایش مثل بارون بهاری می بارید. اما هیچکدوم مانع نوشتن نشد. یک بار از اول تا آخر چیزایی رو که نوشته بود خوند و مطمئن شد چیزی از قلم نیفتاده. رفت دوش گرفت. لباسی که از قبل آماده کرده بود رو پوشید و کیفی که تو این دو ماه آماده کرد بود رو گذاشت جلوش و بهش نگاه کرد. به اینجاش فکر نکرده بود. برای همین مردد بود . دستش رو برد توی کیف و چیزی رو برداشت. چشمهاش و بست. دستش رو از داخل کیف بیرون آورد و تیغ رو گذاشت روی دستش . میخواست شاهرگش رو بزنه. بنظرش این وسیله از همه چیزهای که تو کیف بود بهتر بود. سریع همه چیز تموم می شد و زندگی پوچش تموم می شد. خسته بود. می خواست خودش رو رها کنه . تیغ رو محکم روی دستش فشار داد. تو اون لحظه تمام زندگیش مثل فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. انگار یکم مردد بود. اما درست به اونجایی از فیلم رسید که بالای تخت نامزدش ایستاده بود . پارچه ی سفیدی روش کشیده بودن و دکتر می گفت متاسفیم. نتونست در برابر سرطان مقاومت کنه و فوت کرد…

کات. همین جا آخر فیلمه. همین جا ته زندگیه. باید همون موقع می مردم. نمی دونم چرا صبر کردم. چی داشت زندگی بدون ترنّم؟؟ تیغ رو محکم تر روی دستش فشار داد. همه مشکلات زندگی ی طرف نبودن تو از همه چیز بدتره. ناراحت نباش عشقم. دارم میام پیشت. تصمیمش رو گرفته بود. دیگه باید تیغ رو می کشید. و کشید …

خشمش از زندگی باعث شد که تو این تصمیم مصمم باشه. مرگ از همه چیز براش بهتر بود. تیغ رو محکم روی دستش فشار داد و تا خواست بکشه یکهو صدای اذان بلند شد. الله اکبر، الله اکبر …. دستش شل شد. تیغ از دستش افتاد. دستش رو زخمی کرده بود و خون روی زمین می ریخت . اما صدای اذان باعث شد که تیغ به شاهرگش نرسه. خشکش زده بود. فقط صدای اذان بود که می اومد. نفساش تند شده بود و فقط به دستی که ازش خون می رفت نگاه می کرد . چند لحظه بعد به خودش اومد و گریش گرفت. به پهنه صورت اشک می ریخت و فقط نام خدا رو صدا می زد …

پایان

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.