نسل زد و فروپاشی امید در جامعه ایرانی
روایت زیر توسط یکی از همراهان پایگاه خبری رسا نشر برای ما ارسال و توسط تیم تحریریه بازنویسی شده اس. محل این اتفاق یکی از مناطق غرب تهران می باشد.

ساعت حدود ۳ بامداد، ابتدا صدای عربده کشی و درگیری چند صد متر آنطرف تر، از خواب بیدارم کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم، با نکه صداها شنیده می شد، اما مشخص نبود از کدام سمت است. با افزایش صدای درگیری، صدای لگد زدن به کرکره مغازه ها و شکستن شیشه هم به گوش می رسید. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ نکند دزد آمده؟ با عجله لباس پوشیدم و قبل از اینکه به سر کوچه برسم، چند جوان یا بهتر بگویم نوجوان دوان دوان به داخل کوچه آمدند. فریاد می زدند و الفاظ رکیک به کار می بردند.
به سمت یکی از آنها که آشنا بود رفتم تا دلیل این همه سر و صدا را جویا شوم. هنوز لب باز نکرده، ناگهان خودروی پژو پرشیا با سرعت به داخل کوچه آمد و چند نوجوان دیگر عربده کشان به سمت این گروه حمله ور شدند. دست یکی از آنها میل گرد بود و دست دیگری قفل فرمان. تا آمدم به سمتشان بروم و میانجی گری کنم، سر برگرداندم و دیدم این چند نفر به قول قدیمی ها از پر شالشان سلاح هایشان را در آوردند. یکی قمه داشت. دیگری نیمچه. آن یکی با اینکه قد و جسه بزرگی هم نداشت نمی دانم از کجایش شمشیر دولبی را بیرون کشید و به سمت مهاجمین حمله ور شدند. در یک لحظه نزاعی درگرفت که فقط خدا می داند چه شد که در این هیاهو کسی کشته نشد.
پدر و مادر و یکی از این نوجوانان با لباس خواب به کوچه آمده بودند و مستاصل به دنبال فرزندشان و دوستان می دویدند تا مبادا به کسی آسیب بزنند. چند تن از همسایگان نیز که خدا خیرشان دهد، با اینکه خطر جانی برای خودشان وجود داشت مداخله کردند و به همراه من تلاش می کردند تا اوضاع را کنترل کنند. بهت زده و بی آنکه بدانم چه شده فقط داشتم سوا می کردم. باورتان نمی شود کل این ده دوازده تا بچه، خیلی سن داشته باشند، بین ۱۳ تا ۲۰ سال بودند. همانگونه که مشغول سوا کردن و نجات دادن یکی از زیر مشت دیگری و گرفتن دست یکی دیگر برای جلوگیری از فرو کردن تیزی به آن یکی بودم، چشمم به نوجوان دیگی افتاد که قطعاً سنش از همه کمتر بود. مات مبهوت نگاهش کردم. دستش را پشت کمرش برد و سیاهی کلت کمری از پشتش به چشمانم خورد. به سمتش رفتم و گرفتمش. با قسم جان مادر و خواهرش از مهلکه دورش کردم. یکی از همراهانش با موتور به سمتش آمد و احتمالاً از ترس اینکه پلیس به خاطر زنگ زدن همسایه ها سر برسد، فرار کردند.
از ساعت ۳ این سرو صداها شروع شده بود. درگیری در مقابل من فقط ۱۰ دقیقه طول کشیده بود. مهاجمین بعد از کلی عربده کشی و درگیری رفتند. اما محله تا ساعت ۶ صبح ملتهب بود.سحرگاه روز جمعه ای که معمولا همه در حال استراحت هستند، خواب بر همسایگان حرام شد. نمی دانم کسی به ۱۱۰ زنگ زده بود یا نه. اما خبری از پلیس نشد. بنا بر تجربه قبلی احتمالا یا پلیس نمی آید. یا اگر بیاید آنقدر دیر می آید که درگیری تمام شده باشد. یکی می گفت اگر به ۱۱۰ گزارش درگیری بدهید، تا تعداد تماس ها بالا نرود اهمیت نمی دهند. برای همین باید چند نفر مرتب تماس بگیرند تا بیایند. نمی دانم چقدر درست باشد. اما قبل هم نوشته ام یکبار همسایه افغان داشت زنش را خفه می کرد، زنگ زدم و اپراتور صدای درگیری و کمک های زن را شنید. اما هرگز مامور نیامد( احتمالاً چون درگیری خانوادگی بود). یکبار دیگر هم خانواده ای به جان همدیگر افتاده بودند و سلاح سرد داشتند.باز هم شاید به همان دلیل نیامدند.
اگرچه خواب جمعه من حرام شد. و خدا را شکر جراحت این بچه ها سطحی بود و خسارت جانی و مالی در این درگیری به وجود نیامد. اما ساعت ها فکر کردم. حس بدی داشتم و هنوز هم دارم. صحنه بدی را دیدم که باور کردنی نیست. در یک لحظه ۱۰ پسر پچه بدون تامل دست بر پشت برده و قمه و چاقو درآوردند و مشخصا هدفشان زدن طرف مقابل بود. باورتان می شود. بچه های ۱۵، ۲۰ ساله مملکت من در این سن که باید به فکر درس و مشق و آماده کردن خودشان برای آینده باشند، به همراهشان سلاح سرد حمل می کنند. این یک اتفاق تصادفی نیست. به این محل و آن شهر هم ربط ندارد. این را باید جامعه شناسان پاسخ دهند. واکاوی کنند و بگویند چه شده و چرا حمل سلاح و قصد و نیت دفاع و حمله با سلاح در بین جوانان وجود دارد!
در باور من وقتی از نسل ضد حرف می زنند، جوانان و نوجوانانی را تصور می کنم که خوره فناوری و تکنولوژی اند. از خرافات و وهم به دورند. به دنبال رسیدن به خواسته ها و اهدافشان به هر روش ممکن و غیر ممکنی هستند. سرشار از انرژی اند و روی پایشان بند نمی شوند. مانند ما توقف ندارند، محدودیت ها را نمی پذیرند، در جا نمی زنند و به تقدیر و پذیرفتن کشکی سرنوشت ایمان ندارند و زیر بار حرف زور نمی روند. من اینگونه تصور می کنم و یا باید بگویم که نسل ضد را اینگونه می دیدم. یعنی خیال می کردم که اینها با دریدن هنجارها و قوانین خشک دنیا، به دنبال ساختن دنیای آرمانی خودشان هستند و می خواهند قوانین دنیا را آنگونه که دلشان می خواهد باز تعریف کنند. آن هم برای بهتر شدن و تعالی زندگی.
بدون تعارف اما هرچه از آن نیمه شب به بعد بررسی و کنکاش می کنم، و در حالات، رفتار و گفتار نوجوانان و جوانان این نسل می نگرم، تنها چیزی که نمی بینم واژه ای به نام آینده است. گویی که این نسل به طور کلی وا داده و هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. انگار که کلا ارتباطشان با زندگی قطع شده است. در این دنیا نفس می کشند و تحرک دارند؛ اما چیزی به عنوان امید، زندگی و آینده در این نسل وجود ندارد.
نیاز به رمزگشایی ندارد. همه چیز مشخص است که چه چیزهایی و چه کسانی باعث این اتفاق تلخ هستند. مقصر همه این رویدادها حتی اگر نخواهند پذیرند، کاملاً آشکار است و نیازی نیست نام ببریم که چرا و چگونه زندگی را آنقدر به کام ما تلخ کردند که نسل جدید هیچ باور، اعتتقاد، انگیزه و امیدی به زندگی و آینده ندارد. اما اینکه چگونه تنها به فاصله ۲ نسل از آن آدمها با آن تفکر، اعتقاد و باور در دهه های ۵۰ و ۶۰ به این نسل با این دیدگاه ناشناخته در دهه های ۷۰ به بعد رسیدیم.


نظرات (0)
در حال بارگذاری نظرات...