داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

آورده اند که خر فروشی را خری بود ناتوان و پیر! خر را به بازار برد تا بفروشد! ساعاتی گذشت و هیچکس حتی کوچکترین توجهی به وی و خرش نکرد. از این روی مجبور شد قیمت خر ۱۰ دیناری اش را به نیم کاهش دهد.اما هیچکس خریدار خرِ خر فروش نبود. مرد دیگر نا امید […]

آورده اند که خر فروشی را خری بود ناتوان و پیر! خر را به بازار برد تا بفروشد! ساعاتی گذشت و هیچکس حتی کوچکترین توجهی به وی و خرش نکرد. از این روی مجبور شد قیمت خر ۱۰ دیناری اش را به نیم کاهش دهد.اما هیچکس خریدار خرِ خر فروش نبود. مرد دیگر نا امید شده بود. تا اینکه ساده لوحی که برای اولین بار قصد تجارت داشت وارد بازار شد. مرد خر فروش به سمتش رفت و گفت گویا شما تاجر هستید. مرد گفت آری . اتفاقا فردا به قصد تجارت به دیاری می رویم با همین کاروانی که در کاروانسرای مجاور است! خر فروش گفت چه نیکو! پس حتما در این سفر یک خر خوب تو را لام می شود. خری که هم بارت را ببرد و هم در این مسیر یاورت باشد. مرد ساده لوح نگاهی به خر کرد و گفت این ناتوان خِرفت می خواهد بار مرا ببرد و همراهم باشد؟ این خودش را به زور می برد!!

خر فروش با زبانی چرب گفت: اشتباه می کنی برادر جان. این خر یک حیوان باربر معمولی نیست. او مزایایی دارد که اگر طالب شنیدن باشی، تو را گویم. این خر زبان آدمی زاد را می فهمد. هرچه که بگویی انجام می دهد. فی المثل اگر بگویی برای صبح زود بیدارم کن! خروس خوان با عرعر مخصوصی تورا بیدار می کند. مرد ساده لوح گفت چه جالب!! . خر فروش دغل ادامه داد تازه این زیاد مهم نیست. این خر نقشه خوان است و راه بلد! محال ممکن است که با این خر در راه بمانی و درمانده شوی. من این را می دانم که کاروان شما راهی بس دور و دراز در پیش دارد که از بیابان های وسیع و خطرناکی می گذرد. می دانی اگر راه را اشتباه بروید همگی خوراک درندگان و لاشخورها خواهید شد؟؟

مرد ساده لوح که ترس وجودش را گرفته بود گفت راست می گویی. این خر از آن من. او را چند می فروشی؟؟؟ خر فروش کمی تامل کرد و گفت بنظر می رسد مرد دانا و آینده نگری باشی. این خر را پیش فروش کرده ام به ۱۵۰ سکه. اما خوب می دانم تو قدر این خر را بیشتر از آن مشتری می دانی. به تو ۱۲۰ سکه می فروشمش. مرد ۱۲۰ سکه داد و خوشحال از خرید پر منفعتی که کرده بود خرش را برداشت و رفت…..

فردای آنروز مرد ساده لوح بهمراه خرش به کاروانیان پیوست و عازم سفری شدند به قصد تجارتی پر سود. چند روزی را در راه بودند. روزها در حرکت و شب ها در پهنه بیانان به استراحت. تا اینکه یک روز باد عجیبی وزیدن گرفت. طوریکه امکان حرکت برایشان نبود. به ناچار با فرمان قافله سالار ایستادند. اما نه تنها باد و طوفان تمام نشد، بلکه کم کم ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفتند. و باران شدیدی ببارید. کاروان متوقف ماند و بالاجبار چادر زدند و ماندند تا هوا بهتر شود. فردای آنروز دیگر خبری از باد و طوفان نبود، اما هوا کاملا ابری بود.راهنمای کاروان گفت نباید وقت را تلف کنیم. یک روز از برنامه عقب افتاده ایم. پس حرکت کردند و مرد نیز بدنبالشان روان شد. نیمه های روز دوباره طوفان شد و گرد و خاک همه جا را فرا گرفت. راهنمای کاروان دستور توقف داد. این دستور با مخالفت تجار مواجه شد. گفتند ما را کالایی است که در صورت دیر رسیدن از بین می رود و می گندد. باید به راهمان ادامه دهیم. هرچه مرد دانای راهنما اصرار کرد فایده نکرد و نتیجه این شد که به راه ادامه دهند. حرکت کردن سخت بود. گاهی هم باران می بارید . با این حال کاروان پیش می رفت.

ساعاتی راه را ادامه دادند تا اینکه به یکباره قافله از حرکت ایستاد. علتش را پرسیدند. قافله سالار گفت با وجو این طوفان و گرد و خاک گمان می کنم راه را گم کرده ایم و به اشتباه آمده ایم. اکنون باید به کنار رود می رسیدیم ولی می بینید در بیایان گیر افتاده ایم. همهمه کاروان را فرا گرفت. هرکس چیزی می گفت و کم کم نگرانی در چهره ها پدیدار شد. مرد ساده لوح اما بدون هیچ واکنشی ایستاده بود و نظاره گر بود. کاروان بناچار دوباره چادر زد و قرار شد تا بهتر شدن هوا تامل کنند. یک روز کامل گذشت. دیگر مطمئن شده بودند که در بیابان گم شده اند. روز دوم هم سپری شد و هوا بهتر نشد. این شد که در چادر قافله سالار جلسه ای چیدند که چه کنیم؟ هرکس نظری می داد. و راهی پیشنهاد می داد تا جان از این بلا به سلامت به در برند. اما همه پیشنهادات باطل بود و بی نتیجه. در ادامه و از آنجایی که کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت سنگینی در چادر بوجود آمد. ناگهان مرد ساده لوح  به صدا درآمد و گفت: من چاره راه را دانم. من می توانم کاروان را از این سرزمین بلا رهایی بخشم. گفتند چگونه؟؟؟ با غروری کاذب گفت مرا خریست دانا که هم نقشه خوان است و هم راه داند. وی می تواند ما را نجات دهد! با گفتن این حرف صدای خنده حضار به هوا برخاست و او را به سخره گرفتند و گفتند کدام خری می تواند آنقدر باهوش باشد. خر اگر باهوش بود که نامش خر نبود! مرد خِجِل شد و چیز دیگری نگفت. و تصمیم جمعی این شد که منتظر شوند تا شاید کاروانی برای نجات آنان بیاید.

چند روز دیگر هم گذشت. و خبری نشد. آب آشامیدنی رو به اتمام بود. کاروان نا امید و عده ای هم از شدت گرسنگی تلف شدند. تجار بزرگ تر  جمع شدند و نزد قافله سالار پیر رفتند که بیایید به حرف مرد اعتماد کنیم و اجازه دهیم خرش ما را به مقصد ببرد. مرد پیر خشمگین شد و گفت در طول عمرم مردمانی به بی عقلی و خریت شما ندیدم. خر مگر عقل و درایت دارد؟؟ با این وجود جملگی اصرار کردند که راهی جز اعتماد نداریم و اگر یک روز دیگر بمانیم قطعا همگی میمیریم. نهایتاً تصمیم بر این شد که نزد مرد رفته و از او استمداد نمایند. مرد با شنیدن درخواست آنان خوشحال شد و پذیرفت که خر راهنمایش را آماده حرکت کند. دقایقی بعد کاروان آماده حرکت شد. مرد و خر ش در جلوی کاروان به حرکت درآمدند. خر سرش را پایین انداخته و حرکت می کرد. گاهی می ایستاد، نگاهی می کرد و دوباره حرکت می کرد. ساعتی گذشت و کاروان همینطور به راهش ادامه داد. تا اینکه کسی فریاد زد درخت و آبادی می بینم. بلی! درست بود. خر راه بلد کاروان را به مقصد و آبادی رسانیده بود. همگی از شوق رسیدن به مقصد و جان سالم به در بردن از بیابان فریادها سر دادند و شادمانی و پایکوبی کردند. کاروان به مقصد رسیده بود. در کاروانسرایی مستقر شدند و قبل از هر اقدامی نزد مالک خر رفتند و او را از طلا و سکه بی نیاز کردند. به خرش نیز زیور آلات و یونجه فراوان هبه کردند. مرد شادمان از این همه ثروت یقین کرد که خر خریدن، بزرگترین تجارت پر سود دنیاست…

یک هفته گذشت و کاروان قصد عزیمت به دیار خود داشت.عده ای اما نگران از اتفاقات چند روز پیش با هم به شور پرداختند که قافله سالار پیر و ناتوان است. دیگرش یارای قافله سالاری نیست. این بار جان سالم به در بردیم. اگر باز هم دچار بلا شویم چه کنیم؟؟ این شد که تصمیم گرفتند راه بلدِ با تجربه و پیر خود را عزل و خرِ نقشه خوان و راه بلد را به ریاست کاروان و قافله سالاری برگزینند! نزد وی رفتند و او را با بی رحمی تمام معزول کردند و حتی از کاروان اخراجش کردند. پیر مرد نیز چون این ماجرا دید تنهایی عازم سفر شد. شب هنگام حرکت کرد و رفت.صبحگاهان کاروانیان با ریاست خر عزیز و با اطمبنان کامل به راهبریِ وی به راه افتادند…

یک ماه از این واقعه گذشت. قافله سالار مخلوع، به سلامت به دیار خود رسیده بود و به محض اینکه پای در شهر نهاد،  خانواده همراهان وی سراغش را گرفتند که ای مرد، عزیزان ما با تو به سفر تجاری رفتند، حال اینکه تو آمدی و آنها با تو نیستند؟ عزیزان ما را چه کردی؟ پیر مرد متعجب شد. وی در راه به دیار خواهرش رفته و چند روزی هم آنجا مانده و بعد قصد دیار خود کرده است. بدین صورت آنها باید ۱۰ روز پیش و زودتر از او باز آمده باشند. آنان را چه شد ه است؟ بر خاک دیار سر فرود آورد و ناله ها سر داد. و سپس تمام ماجرا را برای اهل و عیال کاروانیان تعریف کرد و گفت من در راه بازگشت مسیرم از آنها جدا شد و خود تنها به سفر ادامه دادم. من نمی دانم عزیزانتان چه شدند . فقط می دانم که جماعتی خر، عقل نداشته خود را به خری سپردند که شیادی به خری گفته بود که خرت راه بلد است! بدانید که خرانی خریت کرده اند و به راه خر رفته اند.  خر هرکجا باشد خران هم همانجایند.

چند روزی در نگرانی و اضطراب گذشت و خبری از کاروان و قافله سالار خرش نشد. تا اینکه یک روز خبر آوردند که کاروانی به سمت شهر می آید. همه با این نیت که کاروان عزیزان ماست که بازگشته به استقبالش شتافتند. کاروان به شهر رسید. اما کاروان آن نبود که باید. پیر مرد به نزد قافله سالار کاروان غریبه رفت و گفت: برادر به دیار ما خوش آمدید. تو را پرسشی دارم. در راه که می آمدید کاروانی که مدمانی از دیار ما باشد ندیدید؟ مرد گفت کاروان زیاد دیدم. کاروانسالارش که بود؟ پیر مرد سرش را پایین انداخت و گفت: یک خر! . کاروانسالار خشمگین شد و گفت مرا دست انداخته ای ؟؟ گفت دور از جان و تمام ماجرا را برابش تعریف کرد. مرد پس از شنیدن داستان و خوردن تأسف از این بابت به پیر مرد گفت در راه با کاروانی همصحبت شدند آنان روایت کردند در بیایان خری را دیده اند که بسیار طلا و زیور آلات به گردنش آویخته بودند. این خر صاحبی نداشته و کسی هم در اطرافش نبوده. کنجکاو می شوند و اطراف را می جورند. و در نهایت عده بسیاری به همراه چارپایان و مال التجارشان در دره ای  در نزدیکی بیابان سقوط کرده اند می یابند و چون کسی برای نجاتشان نبوده همگی از دم جان باخته اند …

پیرمرد راه بلد با شنیدن این ماجرا آهی کشید و به وراث خران جانباخته خبر داد که جامه ها درید و سر بر بیابان ها نهید ….

نوشته مهدی سوری

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.