عشق و نفرت – قسمت اول

عشق و نفرت – قسمت اول
نوشته : شبنم حاجی اسفندیاری
متن داستان:

تمام کارهای خونه رو انجام داده بودم. نهار هستی رو هم حاضر کردم و گذاشتم روی میز، تا زمانیکه از کلاس زبان بر میگرده بخوره. فقط ده دقیقه وقت داشتم . باید سریعتر حاضر می شدم تا پریچهر برسه. وقتی بیاد  دم در نباشی،  شروع می کنه به بوق زدن و آبرومون رو جلوی همسایه ها می بره بی اعصاب خانووم!
قراری که امروز پریچهر با مدیر شرکت گذاشته خیلی برام مهمه. اگر بتونم سرویس نهار و تدارکات اونجا رو بگیرم کلی جلو می افتیم. فکر کنم بتونم مدرسه هستی رو عوض کنم برای سال دیگه. تو این مدرسه دولتی ها چیزی یاد نمی دن. هزینه کلاس زبانشم خیلی بالاست. خدا کنه که جور بشه.
داشتم با خودم حرف می زدم و همزمان حاضر می شدم که یک آن زنگ خونه به صدا دراومد. اول گفتم لابد پریچهره که زود رسیده گفته برم بالا. بعد گفتم احتمالاً هستی باشه. بازم کلیدش رو جا گذاشته. برای همین سمت آیفون رفتم و بدون اینکه بفهمم کیه، در رو باز کردم.
چند دقیقه ای گذشت. دیگه حاضر شده بودم. کیفم رو برداشتم و تا خواستم به سمت در برم. زنگ در آپارتمان به صدا در اومد. در رو باز کردم. خشکم زده بود. انگار که همونجا مُردم. دست و پام شروع کرد به لرزیدن و فقط تو چشماش خیره شدم…
نمی دونم چقدر گذشت. فقط می دونم بعد از شنیدن سلام کردنش خیلی طول کشید تا جواب سلامش رو بدم. سعید بود. مردی که آخرین بار ۱۶ سال پیش دیدمش. مردی که با کلی امید و آرزو به خونه اش اومده بودم . و فقط بعد از یکسال زندگی، شبونه ترکم کرد و رفت. مردی که تا سال ها فکر می کردیم مُرده. گم شده. دزدیدنش. مردی که به خاطرش همه جا رو گشتم. به هر دری زدم تا ازش سراغی بگیرم. اما صد افسوس که اون سوزنی شده بود در انبار کاهی به بزرگی دنیا. سعید برگشته بود. همسر سابق من. پدر دختر من. مردی که جز نامردی ازش چیزی ندیدم. و آرزو می کردم هیچوقت نبینمش. که اگر دیدمش تُف کنم تو صورتش. دیدمش. روبروم ایستاده بود. ولی هیچ حرکت دیگه ای نتونستم انجام بدم . جز اینکه به سلامش جواب بدم.
خدایا خواب نمی دیدم. خودشه. سعید ملک پور. کسی که تا چند سال بعد از نبودنش فکر می کردیم مُرده. اما چقدر شکسته شده. تمام موهاش سفید شدن. انگار که ۷۰ سالشه!! . دیگه از اون آقا سعید جنتلمن خوشتیب خبری نیست. سعید بود و یک دست کت و شلوار ساده و یک چمدان …
همینطور که خشکم زده بود و فقط نگاهش می کردم بهم گفت می تونم بیام تو. فکر نکردم. بلافاصله گفتم بفرمایید تو. از جلوی در رفتم کنار. خونه هنوز مث همون سالها بود. برای همین رفت سمت پذیرایی. تا پاش و تو خونه گذاشت انگار تازه باورم شد که خواب نیست و واقعیت داره. بغضم گرفت. چشام پر اشک شد و خودم و به آشپزخونه رسوندم. دلم میخواست فریاد بزنم.جیغ بکشم. نفس نفس می زدم . اشک چشمام بیشتر و بیشتر می شد.بغض داشت خفم می کرد. نمی دونستم باید چیکار کنم. خدایا ! الان باید چیکار کنم. برم به شوهر سابقم، کسی که من و بدون هیچ دلیلی ترک کرده و رفته پی خوشگذرونیش، کسی که با اون زنیکه عوضی بهم خیانت کرده، خوشامد بگم ؟ باید ازش پذیرایی کنم؟؟ بگم خوب کردی برگشتی. دلمون برات تنگ شده بود؟؟؟ چی بگم آخه؟؟
پریچهر رو یادم رفته بود. ده دقیقه ای بود سر کوچه منتظرم بود. نفهمیدم اصلا چندبار بهم زنگ زده. برای اینکه جواب تماسش رو نداده بودم نگران شد و اومد بالا. در خونه باز مونده بود. فقط دیدم با حالتی نگران داره صدام می کنه. تا دیدمش پریدم تو بقلش و گریه و گریه.
پریچهر. پری . برگشته. حالا چیکار کنم ؟؟؟
پریچهر متعجب می پرسید کی؟ کی برگشته. چی می گی تو؟ خول شدی دختر. با صدای لرزون گفتم سعید . سعید اومده. خندید و گفت دیوونه نشو. سعید کجا بود. بازم فکر و خیال کردی دختر. گفتم نه به خدا خودم دیدمش . سعید اومده . سعید اینجاست . برو تو پذیرایی ببین اونجا نشسته…
باورش نمی شد. گفت ی لحظه وایسا . رفت و سریع برگشت. متعجب شده بود. گفت این مرده کیه راه دادی تو خونه؟ این کیه؟ گفتم سعیده بخدا. پری خود سعیده. برگشته. اومد در زد من در و باز کردم. دیدمش. خشکم زده بود. گفت بیام تو . منم گذاشتم بیاد. الانم اومدم اینجا . نمی دونم چیکار کنم؟ پری تو بگو چیکار باید بکنم؟؟
در یک لحظه فشارش رفت بالا و از عصبانیت فریاد زد غلط کرده که برگشته. واسه چی راه دادی بیاد تو این مرتیکه. دست من و ول کرد و رفت سمت پذیرایی. منم دنبالش رفتم که نکنه اتفاقی بیفته. سعید تا پریچهر رو دید ازجاش بلند شد . تا اومد سلام کنه. پریچهر روبروش ایستاد و یکم نگاهش کرد. خودتی سعید؟ یکم سرت و بچرخون ببینم واقعاً خودتی؟ سعید هم سرش رو تکون داد و تا اومد که به پریچهر نگاه کنه سیلی محکمی رو صورتش نشست. پریچهر تمام خشم این سالهاش رو در یک سیلی خلاصه کرد و با لحنی تند گفت برای چی برگشتی؟ مگه تو نمرده بودی؟ مگه تو نرفته بودی؟ الان اینجا تو این خونه چه غلطی می کنی؟ با چه رویی برگشتی مرتیکه عوضی؟ خودم و انداختم جلوشون و پریچهر رو کشیدم به عقب. گفتم ولش کن پری جان. خودت رو ناراحت نکن. دختر تو تازه خوب شده کمرت. قربونت برم بیا بشین عزیزم. سعید هم که صورتش سرخ شده بود ، سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمی زد. معلوم بود شرمگین و ناراحته. نگاش کردم. دیدم اشک از گونه هاش سرازیر شده . ولی آروم و شرمسار ایستاده بود. و به توهین ها و کنایه های پریچهر گوش می داد. رفتم سریع در واحد رو بستم تا صدا بیرون نره. تو همین فاصله باز پریچهر به جون سعید افتاد و دستش و گرفت تا بیرونش کنه. سعید به حرف اومد. آبجی تورو خدا! بزار واست توضیح بدم. بزارین توضیح بدم. باشه میرم. اما بزارین حرفم و بزنم. من غلط کردم . ولی اومدم تا ازتون حلالیت بطلبم. اومدم هر بلایی که دلتون میخواد سرم بیارید. اصن منو بکشید. آتیشم بزنید. ولی بزارین بگم. دارم میمیرم. دارم نابود میشم. پریچهر خواهرم تورو خدا به من رحم کن …
پریچهر دست سعید رو ول کرد و گفت : خواهر ؟؟ کدوم خواهر؟ تو مادر و خواهر میشناسی؟؟ تو اصلا انسانی؟ تو می دونی بابا بخاطر گم شدنت دق کرد و مرد؟ می دونی مامان چه بدبختی هایی کشید تا ی خبری ازت بگیره؟ می دونی یا نه؟؟ می دونی من چند بار تا ترکیه اومدم و برگشتم که ی خبری ازت بگیرم؟ تو قرار بود بری ترکیه لباس بیاری؟ چی شد؟ کجا رفتی؟ اگر پسر عمو حمید عکست رو با اون آشغال عوضی تو فیسبوک نمی دید که ما نمی فهمیدیم خبر مرگت زنده ای و داری به ریش هممون می خندی. خیلی بی معرفت و نامردی سعید. این زن مثل دسته گل و یا ی بچه تو شکم ول کردی و رفتی دنبال کصافط کاری. اونم با کی ؟ یا ی آدم عوضی که حتی به خودشم وفا دار نبود. اصلاً از خودت پرسیدی این زن دست تنها چیکار باید بکنه؟ از کجا میاره میخوره؟ چجوری شکم بچش رو سیر میکنه؟ تو اون آشغال دونی خارجت وسط عشق و حالت یک بار شد یاد زنت بیفتی که الان کجاست و تو بی خبری نبود من چه حالی داره ؟؟ من می دونم حرفی برای گفتن نداری؟ نمی دونم چه بلایی سرت اومده که برگشتی. ولی اینو می دونم که هر بهانه ای هم که بیاری خریدار نداره حرفت اینجا. هر طوریتم شده باشه مسلما آه این زن سیاه بخت و مادر مریضته که بلا و مصیبت سرشون آوردی. سعید همونطوری که رفته بودی، برو. بزار فکر کنیم داداشمون مرده. داداشمون نامرد بوده ولمون کرده. این زن فکر کنه شوهرش خائن بوده و ولش کرده. اون بچه فکر می کنه همونطور که بهش گفتن باباش تو ترکیه تو دریا غرق شده. الان اومدی،  ما به هستی چی بگیم؟ بگیم بابات زنده شده؟ بهش بگم عمه بفرما اینم بابات که آرزوی دیدنش رو داشتی؟ من چی بگم سعید به دختر ۱۶ سالت؟بگم این همون بابای نامردته که صبر نکرد به دنیا بیای صورت خوشگلت و ببینه. همون بابای عوضیته که بخاطر هوا و هوسش مادر باردارت رو آواره کوچه و خیابون ها کرده. حیف اسم پدر که رو تو بگذارن سعید ….
اسم هستی که اومد از خودم بیخود شدم. با خودم گفتم هستی نباید بفهمه. هستی نباید بفهمه. یهو داد زدم. هستی… هستی نباید بیاد خونه. پریچهر تورو خدا ی کاری کن هستی نیاد خونه. بچم الان نباید بیاد اینجا. وای خدایا!! دخترم اگر بفهمه و این اوضاع و ببینه دیونه می شه پری. تورو قران ی کاری کن هستیم نیاد امروز اینجا…
پریچهر داشت تلفنی با هستی صحبت می کرد. بهونه ای جور کرده بود تا هستی امشب بره خونه اونا با سولماز دخترش بمونه و نیاد خونه. من هم همونطور شوک نشسته بودم و به حرفهای پریچهر گوش می دادم. حواسم به سعید بود. هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی به من نگاه می کرد و انگار میخواست حرفی بزنه. اما روش نمی شد. اصلاً نمی دونم چرا باید تو این شرایط قرار بگیرم؟ تو که رفته بودی، برای چی برگشتی؟ ما فراموشت کرده بودیم. می دونم تو هم ما رو از یاد برده بودی. چه اتفاقی افتاده که برگشتی؟؟
تلفن پری که تموم شد، از من خواست تا با سعید تنهاش بگذارم. خودمم دوست داشتم از اونجا برم. جو اتاق خیلی سنگین بود. نمی تونستم تحمل کنم. برای همین رفتم به اتاقم و خودم رو روی تخت رها کردم. چشمام و بستم. دلم میخواست حافظم پاک بشه تا وقتی چشمام رو باز می کنم، دیگه هیچ چیزی رو به خاطر نیارم. دلم میخواست بخوابم. و وقتی بیدار می شم همه این اتفاقات فقط خواب بوده باشه و بدور از واقعیت. قطره های اشک آروم آروم از گوشه چشمام روی صورتم سرازیر می شد. یک لحظه یاد اون شب لعنتی افتادم. من از خونه مادرم برگشته بودم و داشتم شام حاضر می کردم. چمدون سعید رو بسته بودم. منتظر بودم از مغازه برگرده تا با هم شام بخوریم. فردا صبح برای استانبول بلیت گرفته بود. اگر شرایطم حساس نبود خودم هم باهاش می رفتم. اما ما ی توراهی داریم. ی مهمون عزیز. که دلش میخواد مامانش استراحت کنه تا سرحال و سالم به دنیا بیاد
پایان قسمت اول
 
 
 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.